یکی تعریف می کرد

یکی تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار. تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:آخه مشتهای بابات بزرگتره...
#خدایا در #اخرین_روزهای این #سال، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه, ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به #لطف و #کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که #خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمی ده, زندگی دوستانم و خودم و همه خانواده ها را پر کنی...
#آمین


#دعا
دیدگاه ها (۱۰)

سلام ای هم مرام باکری #سردار_ایرانیعلمدار #سپاه_قدس ، ای #سر...

هر سال منم عبد عطایت#مادر خوشبخت شدم من از #دعایت مادر #نورو...

اولین سخنرانی و اولین مطلبی که حضرت #آقا بعد از #انتخابات سا...

خخخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط