زوال عشق🌹 پارت هفتاد و چهار🌹 مهدیه عسگری🌹
#زوال_عشق🌹 #پارت_هفتاد_و_چهار🌹 #مهدیه_عسگری🌹
درو بی جون با کلید باز کردم و وارد خونه شدم که طبق معمول مامان و توی اشپزخونه دیدم .....
_سلام....
با صدای من خوشحال به سمتم برگشت و گفت:سلام دختر قشنگم ....خسته نباشی....
مامانم طبق شناختی که من بهش دارم الان باید بپرسه چرا انقدر دیر اومدی.....و هیچ وقتم اینقدر خوشحال نبود....حتما یه خبریه....
سوالمو به زبون آوردم:خبریه مامان؟!....
لبخند از ته دلی زد و گفت:آره دختر قشنگم....پسر سیمین خانوم(همسایه بغلیمون)داره امشب میاد خواستگاریت.....دیگه یه ساعت دیگه میان زود باش حاضر شو....یه دوش بگیر لباساتم میزارم رو تختت برات.....
فقط همین و امشب کم داشتم که کلا اعصابمو بهم بریزه.....
_ولی مامان....
_ولی نداره دخترم ....پسر به این خوبی دیگه چی میخوای؟!...جذاب خوشتیپ آقا ....از همه مهمتر هم کار داره هم خونه از خودش....فعلا جواب عجولانه ای نمیدی تا یکم بیشتر همو بشناسین اونوقت میتونی بگی نه....که مطمعنم نمیگی چون انقدر پسر خوبی که حتما دل تو رو هم میبره....
تو دلم گفتم:با وجود بردیا حتما....
بزور مامان رفتم حموم و زیر دوش به این فکر کردم:خدایا کی این زندگی اجباری تموم میشه؟!....
از حموم اومدم بیرون که دیدم مامان یه کتو شلوار خوشدوخت سفید با روسری طرح دار کرم بلند روی تخت گذاشته....
نفس بلندی از سر ناچاری کشیدم و به سمت تخت رفتم تا لباسارو بپوشم...
(قول دادم امروز پنج پارت بذارم...دوتاشون الان میذارم سه تاشو تا شب براتون میزارم🌹 )
درو بی جون با کلید باز کردم و وارد خونه شدم که طبق معمول مامان و توی اشپزخونه دیدم .....
_سلام....
با صدای من خوشحال به سمتم برگشت و گفت:سلام دختر قشنگم ....خسته نباشی....
مامانم طبق شناختی که من بهش دارم الان باید بپرسه چرا انقدر دیر اومدی.....و هیچ وقتم اینقدر خوشحال نبود....حتما یه خبریه....
سوالمو به زبون آوردم:خبریه مامان؟!....
لبخند از ته دلی زد و گفت:آره دختر قشنگم....پسر سیمین خانوم(همسایه بغلیمون)داره امشب میاد خواستگاریت.....دیگه یه ساعت دیگه میان زود باش حاضر شو....یه دوش بگیر لباساتم میزارم رو تختت برات.....
فقط همین و امشب کم داشتم که کلا اعصابمو بهم بریزه.....
_ولی مامان....
_ولی نداره دخترم ....پسر به این خوبی دیگه چی میخوای؟!...جذاب خوشتیپ آقا ....از همه مهمتر هم کار داره هم خونه از خودش....فعلا جواب عجولانه ای نمیدی تا یکم بیشتر همو بشناسین اونوقت میتونی بگی نه....که مطمعنم نمیگی چون انقدر پسر خوبی که حتما دل تو رو هم میبره....
تو دلم گفتم:با وجود بردیا حتما....
بزور مامان رفتم حموم و زیر دوش به این فکر کردم:خدایا کی این زندگی اجباری تموم میشه؟!....
از حموم اومدم بیرون که دیدم مامان یه کتو شلوار خوشدوخت سفید با روسری طرح دار کرم بلند روی تخت گذاشته....
نفس بلندی از سر ناچاری کشیدم و به سمت تخت رفتم تا لباسارو بپوشم...
(قول دادم امروز پنج پارت بذارم...دوتاشون الان میذارم سه تاشو تا شب براتون میزارم🌹 )
۴.۸k
۲۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.