رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:17
#ارسلان
میگم دیانا؟
دیانا:جونم؟
ارسلان:تو مامان بابات کجان؟
دیانا:اونا شیرازن جایی که به دنیا اومدم
ارسلان:جدی؟شیرازی هستی؟(نویسنده:من خودم شیرازیم و پدر بزرگ دیانا هم شیرازی بوده برای همین گفتم توی رمان دیانا شیرازی باشه)
دیانا:اره
ارسلان:حالا چجوری به بچه ها این قضیه رو بگیم؟
دیانا:میخوای برای شب دعوتشون کنم خونه من؟
ارسلان:باش ولی خونه ما
دیانا:نه ما
ارسلان:مننن
دیانا:تلوخدا مننن(با حالت خیلی کیوت)
ارسلان:اینطوری که داشت می گفت دیگه نتونستم تحمل کنم بغلش کردممم:باشه
دیانا:مرسیییی
ارسلان:خب من دیگه برم شب میبینمت
دیانا:بوس بای 💗
خب اول زنگ میزنم به نیکا که از همه صمیمی ترم باهاش
(مکالمه نیکدیا)
دیانا:سلام خره
نیکا:چطوری توووو
دیانا:فدات تو چطوری؟
نیکا:تو خوب باشی عالیم بزه
دیانا:قربونت میگم منو ارسلان یه چیزی می خوایم بهتون بگیم شب برای همین همه بچه هارو دعوت کردیم گفتم شما هم با متین بیاین
نیکا:چیزی شده؟
دیانا:نگران نباش خودم از قبل دلم میخواست شمارو دعوت کنم
نیکا:باش مراحم میشیم
دیانا:پر روووو
نیکا:خخ بای
دیانا:بای
و به همه زنگ زدم رفتم بیرون تا برای شب خرید کنم
و وارد فروشگاه شدم و ۸ تا آب نبات چوبی به تعداد خریدم و ۳ تا پفک و ۳ تا چیس و لباسم با سس خریدم و ۴ تا پاستیل شکری و ۳ سه تا پاستیل ساده خریدم
و رفتم خونه و شروع به آشپزی کردم و ساعت حدودای ۶:۳۰ دقیقه بود که ارسلان اومد و مهمونا ساعت ۲۰:۰۰ میومدن
#ارسلان
سلامممم
دیانا:چطوری
ارسلان:قربونت
دیانا:خوش اومدی
(بچه ها چون یادم رفت بگم ارسلان چی پوشیده خب ارسلان یه شلوار اسلش مشکی با یه لباس لش مشکی پوشیده)
دیانا:(رفتم یه شلوار زغالی بگ پوشیدم با یه تاپ سفید نازک با یه لباس توری مشکی روش و موهام هم دم اسبی بستم و هد بند زدم
#ارسلان:جوون چه دافی
دیانا:مرسی😂
part:17
#ارسلان
میگم دیانا؟
دیانا:جونم؟
ارسلان:تو مامان بابات کجان؟
دیانا:اونا شیرازن جایی که به دنیا اومدم
ارسلان:جدی؟شیرازی هستی؟(نویسنده:من خودم شیرازیم و پدر بزرگ دیانا هم شیرازی بوده برای همین گفتم توی رمان دیانا شیرازی باشه)
دیانا:اره
ارسلان:حالا چجوری به بچه ها این قضیه رو بگیم؟
دیانا:میخوای برای شب دعوتشون کنم خونه من؟
ارسلان:باش ولی خونه ما
دیانا:نه ما
ارسلان:مننن
دیانا:تلوخدا مننن(با حالت خیلی کیوت)
ارسلان:اینطوری که داشت می گفت دیگه نتونستم تحمل کنم بغلش کردممم:باشه
دیانا:مرسیییی
ارسلان:خب من دیگه برم شب میبینمت
دیانا:بوس بای 💗
خب اول زنگ میزنم به نیکا که از همه صمیمی ترم باهاش
(مکالمه نیکدیا)
دیانا:سلام خره
نیکا:چطوری توووو
دیانا:فدات تو چطوری؟
نیکا:تو خوب باشی عالیم بزه
دیانا:قربونت میگم منو ارسلان یه چیزی می خوایم بهتون بگیم شب برای همین همه بچه هارو دعوت کردیم گفتم شما هم با متین بیاین
نیکا:چیزی شده؟
دیانا:نگران نباش خودم از قبل دلم میخواست شمارو دعوت کنم
نیکا:باش مراحم میشیم
دیانا:پر روووو
نیکا:خخ بای
دیانا:بای
و به همه زنگ زدم رفتم بیرون تا برای شب خرید کنم
و وارد فروشگاه شدم و ۸ تا آب نبات چوبی به تعداد خریدم و ۳ تا پفک و ۳ تا چیس و لباسم با سس خریدم و ۴ تا پاستیل شکری و ۳ سه تا پاستیل ساده خریدم
و رفتم خونه و شروع به آشپزی کردم و ساعت حدودای ۶:۳۰ دقیقه بود که ارسلان اومد و مهمونا ساعت ۲۰:۰۰ میومدن
#ارسلان
سلامممم
دیانا:چطوری
ارسلان:قربونت
دیانا:خوش اومدی
(بچه ها چون یادم رفت بگم ارسلان چی پوشیده خب ارسلان یه شلوار اسلش مشکی با یه لباس لش مشکی پوشیده)
دیانا:(رفتم یه شلوار زغالی بگ پوشیدم با یه تاپ سفید نازک با یه لباس توری مشکی روش و موهام هم دم اسبی بستم و هد بند زدم
#ارسلان:جوون چه دافی
دیانا:مرسی😂
۴.۵k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.