رمان سورئالیسم از نیلوفر رستمی
❤رمان #سورئالیسم
❤نویسنده #نیلوفر_رستمی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #معمایی
قسمتی از متن:
پرواز ناخواسته لبخند زد. جعبه را از قفسهی سینهی پسرخالهاش فاصله داد و آرام گفت:
- دنیای من از کابوس هم ترسناکتره!
- کابوسی که ازش حرف میزنی، الان رویای منه... این شب هم صبح میشه. سختی بالاخره سر میاد. اما به شرطی که به خودت اجازهی زندگی بدی.
پرواز به چشمهای پسرخالهاش خیره شد. نگاهِ مهدیار انگار برق میزد. حواسش سمت موهایی رفت که بدون هیچ ژل و روغنی، حالتدار و مجعد ایستاده بودند. تهریش قهوهای تیرهی او درست همرنگ موهایش بود. چهرهی کشیده و فک محکم، با هیکل چهارشانهای که نقطه عطف جذابیتهای مهدیار بود.
جملهی "شش سال کوچکتر" یکبند توی سرش رژه میرفت و سوسوی اندیشهاش میگفت پسرخالهاش از هرجهت، با او جفت شدنی نیست! نه سن و سال، نه موقعیت و افکاری که از موهای آزادِ او و یقهی محکمِ مهدیار هم معلوم بود، آنها را به هم مربوط نمیکرد...
لب گشود که همین را بگوید، اما درست قبل از خروج واژهها، بمب سال 1399 ترکید و زن جوان سرش را سمت تیوی کج کرد. نگاهش به تبریکِ آرتیست و خوانندهها بود وقتی مهدیار به هفتسینِ مرتبِ او نگاه کرد و گفت:
- میبینی؟ حتی تقویم هم دنبال بهانهست که بگه این اتفاق بدیُمن نیست.
پرواز سمت او برگشت و همان لحظه مهدیار هم نگاهش کرد. لبخند پرواز نه از روی شادی، که شُل و کمرنگ روی لبهایش نشست:
- من و تو چقدر شبیه هم نیستیم!
مهدیار شانه بالا انداخت و با چانه به خودشان اشاره کرد:
- ولی چقدر به هم میایم!
❤نویسنده #نیلوفر_رستمی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #معمایی
قسمتی از متن:
پرواز ناخواسته لبخند زد. جعبه را از قفسهی سینهی پسرخالهاش فاصله داد و آرام گفت:
- دنیای من از کابوس هم ترسناکتره!
- کابوسی که ازش حرف میزنی، الان رویای منه... این شب هم صبح میشه. سختی بالاخره سر میاد. اما به شرطی که به خودت اجازهی زندگی بدی.
پرواز به چشمهای پسرخالهاش خیره شد. نگاهِ مهدیار انگار برق میزد. حواسش سمت موهایی رفت که بدون هیچ ژل و روغنی، حالتدار و مجعد ایستاده بودند. تهریش قهوهای تیرهی او درست همرنگ موهایش بود. چهرهی کشیده و فک محکم، با هیکل چهارشانهای که نقطه عطف جذابیتهای مهدیار بود.
جملهی "شش سال کوچکتر" یکبند توی سرش رژه میرفت و سوسوی اندیشهاش میگفت پسرخالهاش از هرجهت، با او جفت شدنی نیست! نه سن و سال، نه موقعیت و افکاری که از موهای آزادِ او و یقهی محکمِ مهدیار هم معلوم بود، آنها را به هم مربوط نمیکرد...
لب گشود که همین را بگوید، اما درست قبل از خروج واژهها، بمب سال 1399 ترکید و زن جوان سرش را سمت تیوی کج کرد. نگاهش به تبریکِ آرتیست و خوانندهها بود وقتی مهدیار به هفتسینِ مرتبِ او نگاه کرد و گفت:
- میبینی؟ حتی تقویم هم دنبال بهانهست که بگه این اتفاق بدیُمن نیست.
پرواز سمت او برگشت و همان لحظه مهدیار هم نگاهش کرد. لبخند پرواز نه از روی شادی، که شُل و کمرنگ روی لبهایش نشست:
- من و تو چقدر شبیه هم نیستیم!
مهدیار شانه بالا انداخت و با چانه به خودشان اشاره کرد:
- ولی چقدر به هم میایم!
۶.۴k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.