P2
که باید باهام ازدواج کنه چون من ازهیچکس دیگه خوشم نمیاد چجوری منی که با خودمم سرد بودم با یه دختر کوچولو مهربونم
لیا ویو
از خواب بیدار شدم دیدم رو تخت اربابم ارباب رو مبل خوابش برده بود از اتاق رفتم بیرون من از ارباب متنفر بودم چون هر بلایی که میخواست سرم می آورد رفتم پیش خدمتکارا شامو درست کردیم
کوک ویو از خواب بیدار شدم دیدم لیا نیست ساعت ۹ شب بود رفتم پایین شام بخورم گفتم لیا هم باید روی همین میز شام بخوره
لیا: اما من نمیخوام گشنم نیست(عصبانی)
کوک: حق نه گفتن به منو نداری
داشتم از کنارش میگذشتم که دستمو کشید افتادم رو پاش دستشو دور کمرم قفل کردم از بس زور زدم از بغلش بیام بیرون فایده نداشت
کوک: بالاخره از دست و پا زدن خسته شدی
لیا: ولم کن بزار برم
کوک: تا غذا نخوری نمیشه
بعد از خوردن غذا
کوک: بیا تو اتاقم تا یه موضوعی رو بهت بگم
لیا:......
کوک : لیا تو باید باهام ازدواج کنی حق نه گفتنم نداری ۳ هفته دیگه عروسیمونه
لیا: منو بکشی هم این کارو نمیکنم(عصبانی داد)
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.