طلای اصل و بدل آن‌چنان یکی شده‌اند...

و عمر شیشه‌ی عطر است، پس نمی‌ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

#طلای_اصل و #بدل آن‌چنان یکی شده‌اند
که عشق جز به هوای هوس نمی‌ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی‌ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ‌کس نمی‌ماند

شعر از: فاضل نظری
#طلا #رقصنده #دیر_فهمیدن
دیدگاه ها (۴)

چه بگویم که بدانی که تو را می‌طلبم

عشق اول صبح عجیب می‌چسبد

بعدِ تو من مثلِ یک آیینه در تاریکی‌ام

من دوستی به جز تو ندارم قسم به عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط