رمان عشق داغ: پارت ۱۵
داشتم آوازمو ادامه میدادم که دیدم اسکروچ سرش افتاده رو شونمو خوابید اون لحظه سرخ شدم و فهمیدم که خوابیده. سرشو از شونم برداشتم و روی پاهام گذاشتم موهاشو نوازش میکردم موهاش مثل دشت میموند سبز بود رنگ چشاشم آبیه انگار که متضاد سونیکه فقط اینکه سونیک موهاش آبیه و چشماش مثل موهای اسکروچ سبزه زمردیه!!
داشتم به آسمون نگاه میکردم واقعا شب قشنگی بود نفهمیدم کی شد که آسمون شب شد
ستاره ها از اون بالا چشمک میزدن!
از زبان سونیک: داشتم میرفتم سمت ساحل چون شدو اونجا بود با سرعت رفتم تا رسیدم به ساحل شدو رو دیدم که داشت به آسمون نگاه میکرد! که با کمال تعجب دیدم اسکروچ سرشو گذاشته رو پاهای شدو عصبانی شدم و با قدم های بلند به سمت شدو رفتم و گفتم: شدوو شدو هم سرشو به سمتم برگردوند و گفت: سونیک چیزی شده؟ سونیک: ببینم شدو چرا اسکروچ سرشو گذاشته رو پاهات مگه بهت نگفتم که تو مال منیییی!!! سرشو انداخت پایین. جلوش زانو زدم و چونشو به سمت بالا دادم تو چشماش زل زدم و گفتم:
وقتی باهات حرف میزنم به چشمام نگاه کن فهمیدی؟....صداتو نشنیدم.. که شنیدم گفت: فهمیدم! سونیک: خسته ای آره چشات که اینو میگه بهتره بری چون هوای اینجا خیلی سرده منم باهات میام چون نمیخوام تنهایی بفرستمت بری! دیدم لبخندی زد و گفت: سونیک من ازت ممنومم! تو همیشه حواست بهم هست! لبخندی زدمو گفتم: وقتی شدو کوچولوم تو هوای سرد اینجا نشسته چطور میتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. لبخندش بیشتر شد و خودشو کمی بلند کردو و هر دو دستشو دور گردنم انداخت و به صورتم نزدیک شد و منو چییی؟؟؟ منو بوسید باورم نمیشد اون بلاخره قبولم کرد خیلی خوشحال بودم محکم تر از قبل بوسیدمش اومممم اون واقعا خوشمزست مخصوصا طعم بدنش!! لبامونو از هم جدا کردیم و بهم زل زدیم...سونیک: میبینم که بلاخره قبولم کردی فرشته ی عصبانیه من شدو: خ..خب...اره ..دیگه (با خجالت) خنده ریزی کردمو..و بهش گفتم: بهتره این لبای خوشمزتو برام نگه داری چون امشب باهات کار دار دارم شدووو (با حالت شیطنت و نیشخند) سرخ شده بود نمیدونست چی بگه!!
که بهش گفتم: بهتره کم کم راه بیوفتیم هوا واقعا دیگه داره سردمیشه من اسکروچ رو میارم توهم برو زودتر تو چادر شدو: باشه سونیک! وقتی که رفت اسکوروچو بلند کردم و به سمت بچه ها حرکت کردم از سرعتم استفاده کردم و اسکوروچو به چادرش بردم و گذاشتمش اونجا از چادر سریع اومدم بیرون و شدو رو دیدم که داشت با کمک امی شام رو حاضر میکرد لبخندی زدم و به شدو خیره شدم. از زبان شدو: ووییی قراره شام رو با کمک امیی درست کنم!...(ساعتی بعد) شام رو حاضر کردم وگفتم: بچه ها بیاین شام آمادست! بچه ها تندی عین جت اومدن نشستن من طبق معمول کنار سونیک نشستم که گفت:.
ادامه دارد.
نویسنده:💘
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.