رمان پارت زندگی سبز
رمان پارت 1 زندگی سبز
سلام من یه دختر 15 سالم و اسمم هم پریلا هست 😁
یه برادر کوجیک تر دارم که 7 سالشه و یه خواهر 20 ساله دارم 😁
مامانم و بابام هر دوتاشون از صبح تا اخر شب میرن سر کار
برای همین خواهرم تمام کار هارو میکنه
من هم تا میام تو اشپز خونه میگه : هوی چی میخای بگو من بیارم تو نری تو اشپز خونه ها
بعد من میگم :مگه بچم؟
خواهرم:اره پس چی هستی؟
من:باشه بابا
هر دفعه همین پیش میاد
برادر کوچیکم هم خونرو رو سرمون خراب کرده
شب میگیرم میخابم....
بیدار میشم ....
ساعت 5 صبح
میرم یه ابی به صورتم میزنم
میبینم که خواهرم نیستش
برادرم تخت گرفته خوابیده
به خواهربم زنگ میزنم
جواب میده و میگه:چته اوله صوبی زنگ میزنی؟
من میگم:کجایی؟
خواهرم:رفتم خونه مادر بزرگ
من:چرا؟
خواهرم:حالش بد بود
من:اها... باشه...
خواهرم:خب کاری نداری؟
من:نه خدافز
خواهرم:خدافظ
میرم میبینم مامانم یه گوشه اوفتاده زمین
من میدوم سمتش و میگم مامان! مامان! بیدار شو! پاشو دیگه!
اخر هم مدرسه نرفتم... مامان رو بردم دکتر و الان تازه مامانم بیدار شده
دکتر گفت مال خسته گی بوده و کار زیاد
وقتی اومدیم خونه داداشم همه جارو بهم ریخته بود
به خواهرم زنگ زدم و همه چیز رو براش تعریف کردم ولی انگار نه انگار که دارم براش تعریف میکنم
ظهر
میرم بیرون و تو پارک میشینم
همه جا رو چمن و رنگای سبز بر داشته بود
هوا خیلی سرد بود
رفتم خونه
شب
تا اومدم بخوابم یادم اومد تکلیف رو ننوشتم
ساعت 1 نصف شب بود
حال نداشتم بنویسم
خوابیدم....
تا پارت بعد بای
اگر خوب نبود ببخشید دیگه👈👉
پارت بعد رو شاید فردا گذاشتم
سلام من یه دختر 15 سالم و اسمم هم پریلا هست 😁
یه برادر کوجیک تر دارم که 7 سالشه و یه خواهر 20 ساله دارم 😁
مامانم و بابام هر دوتاشون از صبح تا اخر شب میرن سر کار
برای همین خواهرم تمام کار هارو میکنه
من هم تا میام تو اشپز خونه میگه : هوی چی میخای بگو من بیارم تو نری تو اشپز خونه ها
بعد من میگم :مگه بچم؟
خواهرم:اره پس چی هستی؟
من:باشه بابا
هر دفعه همین پیش میاد
برادر کوچیکم هم خونرو رو سرمون خراب کرده
شب میگیرم میخابم....
بیدار میشم ....
ساعت 5 صبح
میرم یه ابی به صورتم میزنم
میبینم که خواهرم نیستش
برادرم تخت گرفته خوابیده
به خواهربم زنگ میزنم
جواب میده و میگه:چته اوله صوبی زنگ میزنی؟
من میگم:کجایی؟
خواهرم:رفتم خونه مادر بزرگ
من:چرا؟
خواهرم:حالش بد بود
من:اها... باشه...
خواهرم:خب کاری نداری؟
من:نه خدافز
خواهرم:خدافظ
میرم میبینم مامانم یه گوشه اوفتاده زمین
من میدوم سمتش و میگم مامان! مامان! بیدار شو! پاشو دیگه!
اخر هم مدرسه نرفتم... مامان رو بردم دکتر و الان تازه مامانم بیدار شده
دکتر گفت مال خسته گی بوده و کار زیاد
وقتی اومدیم خونه داداشم همه جارو بهم ریخته بود
به خواهرم زنگ زدم و همه چیز رو براش تعریف کردم ولی انگار نه انگار که دارم براش تعریف میکنم
ظهر
میرم بیرون و تو پارک میشینم
همه جا رو چمن و رنگای سبز بر داشته بود
هوا خیلی سرد بود
رفتم خونه
شب
تا اومدم بخوابم یادم اومد تکلیف رو ننوشتم
ساعت 1 نصف شب بود
حال نداشتم بنویسم
خوابیدم....
تا پارت بعد بای
اگر خوب نبود ببخشید دیگه👈👉
پارت بعد رو شاید فردا گذاشتم
- ۲.۵k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط