پارت 28
#پارت_28
با دهن باز به مسیر رفته ی کیان زل زده بودم.بعد از چند دقیقه برگشت و چن تا چیز دستش بود،مثه موش ابکشیده شده بود.از سرو صورتش اب میچکید.
از وسیله های تو دستش یه تیکه پارچه بود و چن تا تیکه فلزی و یه هدفون...
_کیان تو...زیر اب... نفس میکشی؟
با تعجب سرشو بلند کرد و چن لحظه خیره ام شد.بعد دستشو به چونش زدو گفت
_مگه تو میکشی؟
_نه...ولی تو الان کشیدی
_ببینم تو علاوه براینکه حافظت پریده فک کنم عقل مغلتم پوکیده ها...من مگه قورباغم که زیر اب نفس بکشم.؟!
_خب پس چطوری...
_بیا ببین اینا چیه
شونه ای بالا انداختم و رفتم یه نگاهی بندازم.یه تیکه پارچه سفید پفکی.انقدری کم بود که نشه تشخیص داد مال چه لباسیه.مثل سر آستین بود.
تیکه های فلز هم که بیخیال شدم و هدفون...
_۱۰.....صدای شمارش معکوس تو سرم پیچید
_۹......لباس پفکی سفید
_۸......۷......۶.......دستبند الهه؟
_۵.....۴.....خواهش میکرد که نرم
_۳.....۲......کجا نرم؟
_۱......آیدا نرو
سرم صدای سوت میداد.سرمو بین دستام فشار دادم.صدای سوت قط نمیشد.
_چت شد یهو...دختره...
و سیاهی..
★٭★
صدای خنده ها خونه رو پر کرده بود.مردی با لبخند دستی به سر دختر کوچک کشید
_خانوم دکتر من چطوره؟
دخترک خندید
_عالیه
دختری سینی به دست وارد شد.
_بابا کی بر میگردی؟
پدر فنجانی برداشت
_زودِ زود باباجون...
دختر کمی لبخند زد
_بابایی من که بزرگ شدم میخام مثل شما یه....
_میخای بریم بیمارستان؟
_نه بابا...چشاش تکون خورد
دستی به صورتم سیلی زد
_خوبی؟....فک کنم به هوش اومد
به روژان و کیان که با نگرانی بالا سرم نشسته بودن نگاه کردم
_خوبی؟
سری تکان دادم.سعی کردم بشینم.لیوان اب رو نوشیدم که مزه ی هرچیز رو میداد جز اب!
توی الاچیقی توی باغ بودیم.روژان هول شده گفت
میرم یه چی بیارم تنت کنی سرده
کیان نگران شده بود
_چیزی یادت اومد؟
کمی به مهربانی اش لبخند زدم
_اسممو...
_اخیش...خلاص شدیم از هوی گفتن
تک خنده ای کردم و گفتم
_آیدا...
با دهن باز به مسیر رفته ی کیان زل زده بودم.بعد از چند دقیقه برگشت و چن تا چیز دستش بود،مثه موش ابکشیده شده بود.از سرو صورتش اب میچکید.
از وسیله های تو دستش یه تیکه پارچه بود و چن تا تیکه فلزی و یه هدفون...
_کیان تو...زیر اب... نفس میکشی؟
با تعجب سرشو بلند کرد و چن لحظه خیره ام شد.بعد دستشو به چونش زدو گفت
_مگه تو میکشی؟
_نه...ولی تو الان کشیدی
_ببینم تو علاوه براینکه حافظت پریده فک کنم عقل مغلتم پوکیده ها...من مگه قورباغم که زیر اب نفس بکشم.؟!
_خب پس چطوری...
_بیا ببین اینا چیه
شونه ای بالا انداختم و رفتم یه نگاهی بندازم.یه تیکه پارچه سفید پفکی.انقدری کم بود که نشه تشخیص داد مال چه لباسیه.مثل سر آستین بود.
تیکه های فلز هم که بیخیال شدم و هدفون...
_۱۰.....صدای شمارش معکوس تو سرم پیچید
_۹......لباس پفکی سفید
_۸......۷......۶.......دستبند الهه؟
_۵.....۴.....خواهش میکرد که نرم
_۳.....۲......کجا نرم؟
_۱......آیدا نرو
سرم صدای سوت میداد.سرمو بین دستام فشار دادم.صدای سوت قط نمیشد.
_چت شد یهو...دختره...
و سیاهی..
★٭★
صدای خنده ها خونه رو پر کرده بود.مردی با لبخند دستی به سر دختر کوچک کشید
_خانوم دکتر من چطوره؟
دخترک خندید
_عالیه
دختری سینی به دست وارد شد.
_بابا کی بر میگردی؟
پدر فنجانی برداشت
_زودِ زود باباجون...
دختر کمی لبخند زد
_بابایی من که بزرگ شدم میخام مثل شما یه....
_میخای بریم بیمارستان؟
_نه بابا...چشاش تکون خورد
دستی به صورتم سیلی زد
_خوبی؟....فک کنم به هوش اومد
به روژان و کیان که با نگرانی بالا سرم نشسته بودن نگاه کردم
_خوبی؟
سری تکان دادم.سعی کردم بشینم.لیوان اب رو نوشیدم که مزه ی هرچیز رو میداد جز اب!
توی الاچیقی توی باغ بودیم.روژان هول شده گفت
میرم یه چی بیارم تنت کنی سرده
کیان نگران شده بود
_چیزی یادت اومد؟
کمی به مهربانی اش لبخند زدم
_اسممو...
_اخیش...خلاص شدیم از هوی گفتن
تک خنده ای کردم و گفتم
_آیدا...
۱.۴k
۰۶ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.