سناریوفنبوی
#سناریوفنبوی
یکبار که لب دریا نشسته بودیم دستهات رو از لابه لای شن ها به سمت دستهای من حرکت دادی ، چند دقیقه ای بود که از دریا با سرو روی خیس اونجا جا خوش کرده بودیم انگشتهات که مثل پیچک میون انگشتهام میخزید ، غروب هم بود ، بخاطر داری ؟ با اینحال آبیِ دریا از تیرگی آسمون خنثی نمیشد ، هاله های سورمه ایش رو میدیدم ، توهم ماه رو نگاه میکردی ، بهم بگو چه احساسی داشت از این فاصله خودت رو دیدن ؟ گرچه از دور هم چشمگیر بودی ماهِ خاکستری من ...
لبخندم رو دیدی ، دزدکی نگاهت میکردم ، با بوسه ای به روی دستم دلگرمی دادی که نیاز نیست خجالت بکشم .... کمی نگاهم کردی ، نگاهت عجیب بود ، از اون نگاها که انگار میدونی بعدش چه اتفاقی میافته و بعدش یک نفس عمیق میکشی ... دارم از لحظات خداحافظی حرف میزنم صدام رو میشنوی؟
بالاخره لبهات رو فاصله دادی و گفتی
_آسمون داره تیره میشه چون تو دست درازی کردی و جوهره آبیش رو از رگهاش دزدیدی ... حالا آسمون میون موهاته ... یک آسمون رنگ پریده ...
_پس با همین دستهام رنگ دنیام رو بدون تو میون موهام جا دادم ، درسته؟
_دنیای تو بعد من آبیِ رنگ پریده اس ؟
_آره ، و آبی رنگ پریده طیفِ خاکستریه ... و تو میدونی خاکستری غمگین ترین رنگ هاست جونگکوکی ....
مشتش رو بالا اورد و به دستش خیره شد که جای خالی دستهای ماه خاکستریش با شن ها پر بود و از لابه لای انگشتهاش پایین میریخت
_حالا که جای خالیت اینطور از بین انگشتهام پایین میریزه ، اجازه بده گله کنم ، قرار بود فقط دنیام آبی رنگ پریده باشه جونگکوکی ، رفتنت شد خاکستر و پاشیده شد روی ثانیه هام ... ثانیه های خاکستری بدونِ تو ... حالا من خاکستری ام ، خود ابی رنگ پریده ات ... یک حضورِ بی وجود به اندازه سایه ام تو روزهای ابری ... گمان میکردم این یک شوخیه این که ندارمت و حسرتهام رو زندگی میکنم ، امید داشتم بارون بباره اسمون صاف و آبی بشه تو مثل خورشید بهم بتابی ، سالهاست خورشید رو توی کوله ات گزاشتی و رفتی من هنوز در انتظار بارونم ، خورشید رو که بردی ... ابرهای بارون زارو برگردون جونگکوکی ... گرچه اگر بارون بباره هیچ اسمونی بی خورشید روشن نیست ... تو خودِ خورشید من بودی ....
یکبار که لب دریا نشسته بودیم دستهات رو از لابه لای شن ها به سمت دستهای من حرکت دادی ، چند دقیقه ای بود که از دریا با سرو روی خیس اونجا جا خوش کرده بودیم انگشتهات که مثل پیچک میون انگشتهام میخزید ، غروب هم بود ، بخاطر داری ؟ با اینحال آبیِ دریا از تیرگی آسمون خنثی نمیشد ، هاله های سورمه ایش رو میدیدم ، توهم ماه رو نگاه میکردی ، بهم بگو چه احساسی داشت از این فاصله خودت رو دیدن ؟ گرچه از دور هم چشمگیر بودی ماهِ خاکستری من ...
لبخندم رو دیدی ، دزدکی نگاهت میکردم ، با بوسه ای به روی دستم دلگرمی دادی که نیاز نیست خجالت بکشم .... کمی نگاهم کردی ، نگاهت عجیب بود ، از اون نگاها که انگار میدونی بعدش چه اتفاقی میافته و بعدش یک نفس عمیق میکشی ... دارم از لحظات خداحافظی حرف میزنم صدام رو میشنوی؟
بالاخره لبهات رو فاصله دادی و گفتی
_آسمون داره تیره میشه چون تو دست درازی کردی و جوهره آبیش رو از رگهاش دزدیدی ... حالا آسمون میون موهاته ... یک آسمون رنگ پریده ...
_پس با همین دستهام رنگ دنیام رو بدون تو میون موهام جا دادم ، درسته؟
_دنیای تو بعد من آبیِ رنگ پریده اس ؟
_آره ، و آبی رنگ پریده طیفِ خاکستریه ... و تو میدونی خاکستری غمگین ترین رنگ هاست جونگکوکی ....
مشتش رو بالا اورد و به دستش خیره شد که جای خالی دستهای ماه خاکستریش با شن ها پر بود و از لابه لای انگشتهاش پایین میریخت
_حالا که جای خالیت اینطور از بین انگشتهام پایین میریزه ، اجازه بده گله کنم ، قرار بود فقط دنیام آبی رنگ پریده باشه جونگکوکی ، رفتنت شد خاکستر و پاشیده شد روی ثانیه هام ... ثانیه های خاکستری بدونِ تو ... حالا من خاکستری ام ، خود ابی رنگ پریده ات ... یک حضورِ بی وجود به اندازه سایه ام تو روزهای ابری ... گمان میکردم این یک شوخیه این که ندارمت و حسرتهام رو زندگی میکنم ، امید داشتم بارون بباره اسمون صاف و آبی بشه تو مثل خورشید بهم بتابی ، سالهاست خورشید رو توی کوله ات گزاشتی و رفتی من هنوز در انتظار بارونم ، خورشید رو که بردی ... ابرهای بارون زارو برگردون جونگکوکی ... گرچه اگر بارون بباره هیچ اسمونی بی خورشید روشن نیست ... تو خودِ خورشید من بودی ....
۱.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.