این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت بُبریدهام
.
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
.
ای مردمان ای مردمان! از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیدهام!
.
دیوانه، کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پرّیدهام
.
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیدهام
.
من خود کجا ترسم از او؟ شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم؟ ولی قاصد چنین گیجیدهام
.
از کاسه ی اِستارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام
.
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیدهام؟
.
در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون*
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
.
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییدهام
.
چندان که خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدْصفت گردیدهام
.
در دیده ی من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام!
.
تو مست مست سرخوشی، من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بیدهان خندیدهام
.
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
.
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
.
در زخم او زاری مکن دعویِ بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخْریدهام
.
چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهام
.
پوسیدهای در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور، دم! کز گور تن ریزیدهام
.
نی نی چو بازِ ممتحَن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه*ها پوشیدهام
.
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق* ده
زیرا در این دامِ نَزه* من زهرها نوشیدهام
.
تو پیش حلواییِ جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
.
عین تو را حلوا کند به زان که صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
.
خاموش کن! کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت، مردم بو برد زان سان که من بوییدهام
.
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بیلذتی در خویشتن لغزیدهام*
این بار من یک بارگی از عافیت بُبریدهام
.
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
.
ای مردمان ای مردمان! از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیدهام!
.
دیوانه، کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پرّیدهام
.
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیدهام
.
من خود کجا ترسم از او؟ شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم؟ ولی قاصد چنین گیجیدهام
.
از کاسه ی اِستارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام
.
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیدهام؟
.
در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون*
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
.
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییدهام
.
چندان که خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدْصفت گردیدهام
.
در دیده ی من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام!
.
تو مست مست سرخوشی، من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بیدهان خندیدهام
.
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
.
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
.
در زخم او زاری مکن دعویِ بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخْریدهام
.
چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهام
.
پوسیدهای در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور، دم! کز گور تن ریزیدهام
.
نی نی چو بازِ ممتحَن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه*ها پوشیدهام
.
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق* ده
زیرا در این دامِ نَزه* من زهرها نوشیدهام
.
تو پیش حلواییِ جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
.
عین تو را حلوا کند به زان که صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
.
خاموش کن! کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت، مردم بو برد زان سان که من بوییدهام
.
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بیلذتی در خویشتن لغزیدهام*
۵.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.