monthmy²پارت²
«ویو جیمین»
یونگی انگار ناراحت بود
رفتم و روبه روش رو پاش نشستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
یونگی: جیمین حوصله ندارم
جیمین: مگه من میخوام کاری کنم؟ رو پات نشستم دیگه
یونگی: چه میدونم هرکاری میخای بکن فقط حرکت ناگهانی نه
و جیمین که دقیقا نقشش همین بود منصرف شد و از روی پای یونگی اومد پایین و به سمت اتاق رفت
ویو یونگی
یه سال از ازدواجمون میگذره جیمین 20 و من 24 ساله شدیم جیمین فرقی با یه پسربچه نداره و من همینشو دوست دارم، لجبازیاش، قهر کردناش از اینکه نازشو بکشم خوشش میاد و الانم باید نازشو بکشم هعی خدایااا
یونگی به سمت اتاق رفت و بدون در زدن وارد شد جیمین رو تخت نشسته بود و سرش تو گوشیش بود یونگی روی تخت دراز کشید و جیمین پشتشو به یونگی کرد
یونگی دستشو دراز کرد و جیمینو به بقل خودش کشوند از کشوی بقل تخت شکلاتی درآورد و به جیمین داد و جیمین شکلاتو بهش برگردوند یونگی فکر کرد پسش زده تا اینکه
جیمین: بازش کن
یونگی در تلاش بود که نخنده و شکلاتو باز کرد گازی زد و به جیمین داد
جیمین شکلاتو کامل گذاشت تو دهنش
یونگی: نخواستم ازت بگیرم که
جیمین: به هرحال
یونگی: چی میبینی؟
جیمین: وانپیس
یونگی: اههه، جیمین بار صدمه داری میبینیش
جیمین: خب دوست دارم مشکلیه؟
یونگی: نه والا، یه چیزی بگم؟
جیمین: بگو
یونگی: شب میخایم با بچه ها بریم شهربازی
جیمین با برقی که چشماش زد معلوم شد که آشتی کرده
و یونگی لبخندی از سر رضایت زد درسته فقط یه سال شده بود که باهمن ولی یونگی بهتر از هر کسی میدونست چطور با پسرک لجبازش رفتار کنه، چیو کجا بگه، چه کاری رو کی انجام بده، چی رو بده، چی رو نده و.....
یونگی انگار ناراحت بود
رفتم و روبه روش رو پاش نشستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
یونگی: جیمین حوصله ندارم
جیمین: مگه من میخوام کاری کنم؟ رو پات نشستم دیگه
یونگی: چه میدونم هرکاری میخای بکن فقط حرکت ناگهانی نه
و جیمین که دقیقا نقشش همین بود منصرف شد و از روی پای یونگی اومد پایین و به سمت اتاق رفت
ویو یونگی
یه سال از ازدواجمون میگذره جیمین 20 و من 24 ساله شدیم جیمین فرقی با یه پسربچه نداره و من همینشو دوست دارم، لجبازیاش، قهر کردناش از اینکه نازشو بکشم خوشش میاد و الانم باید نازشو بکشم هعی خدایااا
یونگی به سمت اتاق رفت و بدون در زدن وارد شد جیمین رو تخت نشسته بود و سرش تو گوشیش بود یونگی روی تخت دراز کشید و جیمین پشتشو به یونگی کرد
یونگی دستشو دراز کرد و جیمینو به بقل خودش کشوند از کشوی بقل تخت شکلاتی درآورد و به جیمین داد و جیمین شکلاتو بهش برگردوند یونگی فکر کرد پسش زده تا اینکه
جیمین: بازش کن
یونگی در تلاش بود که نخنده و شکلاتو باز کرد گازی زد و به جیمین داد
جیمین شکلاتو کامل گذاشت تو دهنش
یونگی: نخواستم ازت بگیرم که
جیمین: به هرحال
یونگی: چی میبینی؟
جیمین: وانپیس
یونگی: اههه، جیمین بار صدمه داری میبینیش
جیمین: خب دوست دارم مشکلیه؟
یونگی: نه والا، یه چیزی بگم؟
جیمین: بگو
یونگی: شب میخایم با بچه ها بریم شهربازی
جیمین با برقی که چشماش زد معلوم شد که آشتی کرده
و یونگی لبخندی از سر رضایت زد درسته فقط یه سال شده بود که باهمن ولی یونگی بهتر از هر کسی میدونست چطور با پسرک لجبازش رفتار کنه، چیو کجا بگه، چه کاری رو کی انجام بده، چی رو بده، چی رو نده و.....
- ۷.۵k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط