لیلی بنشین خاطره ها را رو کن...لب وا کن و با واژه بزن جاد
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن...لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست...بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم...لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین،سینه و سر آوردم...مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد...دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی...بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست...یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند...پلکی بزنی به سیم آخر بزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود...تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو...دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست...این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست
اَبیاتِ روانی شده را دور بریز...این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند...این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید...مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود...بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد...شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک...اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم...باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم...با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند...در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند...گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند...مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند...در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد...بانوی هنر،هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است...یک تو،وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید...ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم،بروید...مالِ خودتان دار و ندارم،بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم...آماده کنید جوخه را،می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز...مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست...مرد است ولی خانه ات آباد،شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود...لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم...باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد...دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد...صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند...داود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد...آرایش تصویر به هم می ریزد
اِی روح مرا تا به کجا می بری ام...دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم...با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند...بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند
این پنجره تصویرِ خیالی دارد...در خانه ی من مرگ تَوالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست...آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام...آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند...دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم...من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام...بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم...از کوچه ی ما می گذری می میرم
سوسو بزنی،این شهر چراغان شده است...چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای...حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی...گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کُشتی...بانوی شکار،اشتباهی کُشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری...من جان دهم آهسته،تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند...جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز...این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم...با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم
اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن...اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما...اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است...لعنت به تَنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم...با پای خودم می روم این بار گلم
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست...بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم...لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین،سینه و سر آوردم...مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد...دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی...بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست...یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند...پلکی بزنی به سیم آخر بزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود...تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو...دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست...این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست
اَبیاتِ روانی شده را دور بریز...این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند...این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید...مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود...بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد...شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک...اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم...باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم...با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند...در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند...گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند...مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند...در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد...بانوی هنر،هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است...یک تو،وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید...ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم،بروید...مالِ خودتان دار و ندارم،بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم...آماده کنید جوخه را،می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز...مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست...مرد است ولی خانه ات آباد،شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود...لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم...باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد...دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد...صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند...داود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد...آرایش تصویر به هم می ریزد
اِی روح مرا تا به کجا می بری ام...دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم...با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند...بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند
این پنجره تصویرِ خیالی دارد...در خانه ی من مرگ تَوالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست...آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام...آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند...دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم...من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام...بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم...از کوچه ی ما می گذری می میرم
سوسو بزنی،این شهر چراغان شده است...چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای...حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی...گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کُشتی...بانوی شکار،اشتباهی کُشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری...من جان دهم آهسته،تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند...جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز...این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم...با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم
اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن...اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما...اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است...لعنت به تَنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم...با پای خودم می روم این بار گلم
۶.۸k
۲۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.