نم دانم چه م خواهم خداا

نمى دانم چه مى خواهم خدايا
به دنبال چه مى گردم شب و روز
چه مى جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان مى گريزم
به کنجى مى خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگى ها
به بيمار دل خود مى دهم گوش
گريزانم از اين مردم که با من
به ظاهر همدم و يکرنگ هستند
ولى در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
ازاين مردم که تا شعرم شنيدند
برويم چون گلى خوشبو شکفتند
ولى آن دم که در خلوت نشستند
مرا ديوانه اى بدنام گفتند
دل من اى دل ديوانه ى من
که مى سوزى از اين بيگانگى ها
مکن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس کن اين ديوانگى ها



"#فروغ فرخزاد"
دیدگاه ها (۲)

از هیچ ترس، نداشتھ باش !دلت را به خرابِی رویاها وصلہ مَدار ؛...

انصاف نیست … !دنیـا آن قدر کوچک باشد کہ آدم‌ هایِ تکراری را ...

آه ... سهم من اینست سهم من اینست سهم من ، آسمانیست که آویختن...

‏به امید روزی بهتر یا حداقل قابل تحمل‌تر خواب را به آغوش می‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط