رمان پانیا
#رمان_پانیا_پارت_۲۶
#نویسنده_فاطمه_معماری
به گفتهی آرسام، صبح زود حرکت کردیم و بعد از چند ساعت رسیدیم. در ویلایی نزدیک دریا ساکن شده بودیم. همه اومده بودن. سکوت کرده بودم و با کسی حرف نمیزدم. انگار همه متوجهی حال منقلبم شده بودند.
با اینکه کیاشا اتفاق دیشب رو به روی خودش نمیاورد و مثل قبل رفتار میکرد، ولی من ازش دوری میکردم. دلم نمیخواست به حسی که نسبت بهش پیدا کردم، پر و بال بدم. بعد از ناهار، همه داشتند برای شب تدارک میدیدند و سرشون گرم بود. انگار مهمونهای دیگهای هم داشتند.
مگا برای خرید لباس میخواست با کیاشا بره و به من هم پیشنهاد داد تا باهاشون برم. ولی قبول نکردم.
لباس مناسب مهمونی همراهم آورده بودم و نیازی نداشتم.
بعد از رفتن اونها توی ویلا تنها شدم.
ترجیح دادم برم کنار ساحل بشینم تا مجبور نباشم سکوت خونه رو تحمل کنم.
کنار ساحل روی تکه سنگ بزرگی نشسته بودم و به ملودی گوشنواز دریا، گوش میدادم.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. پشت پردهی تیرهی چشمهام، یهو صحنههایی مثل فیلم روی دور تند، گذشتند و من ترسیده چشمهام رو باز کردم.
خدایا
تکرار و تکرار. مدتی هست که همهش همین صحنهها به افکارم هجوم میاره و تا میخوام به خودم بیام و بدونم چیه، گیج میشم و نمیتونم درست تمرکز کنم.
ذهنم خیلی درگیر بود.
به همه چیز فکر میکردم.
به خودم، به کیاشا، به حسی که نسبت بهش دارم، به حرفهایی که دیشب بین من و آرسام رد و بدل شد، به حقیقتی که سعی در پنهون کردنش دارن، به پدرم، به سندی که میخواست امضاءش کنم، به آیندهای که پیش رو دارم، به گذشتهای که چیزی به یاد ندارم و....
به خیلی چیزها فکر میکردم، ولی باز هم از حال منقلبم کسر نمیشد.
- مشکلی نیست بشینم؟
با شنیدن صدای مردی، دست از افکارهای پیچ در پیچم کشیدم. متوجه شدم مردی کنارم ایستاده. نگاهم رو به ساعت مشکی رنگ دور مچش دوختم.
- خواهش میکنم، مشکلی نیست.
- تنهایید؟
نگاهم رو به انتهای دریا، جایی که دیده نمیشد، دوختم. منظورش رو از تنهایی نمیفهمیدم، ولی مگه تنها بودم؟ بچهها هم تا ساعاتی دیگه به ویلا برمیگشتند.
- نه!
- ولی من تنهام.
- تنهایی خیلی خوبه، قدرش رو بدونید.
- چرا؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نه کسی رو میبینی که بهش فکر کنی و نه کسی رو داری که دست و پاگیر تصمیماتت بشه. خودت اختیاردارِ خودتی و حسی نیست که باعث عذاب وجدانت بشه.
خندهی آروم و بی صدایی کرد و گفت:
- نه، اینطوریها هم که نیست.
مکثی کرد و ادامه داد:
- اولین روزی هست که اینجا میبینمتون.
- مگه همیشه اینجایید؟!
- آره دهسالی میشه، من و دریا رفیقای هم دیگهایم. دهسالی هست که پا به پای حرفهام میشینه.
باز هم مکث کرد:
- از شانس شما امروز خیلی خلوت و خوبه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهم به، رو به رو بود.
- شما همیشه براتون مهم نیست که با کی صحبت میکنید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- از نگاه کردن به صورت آدمها میترسم. از اینکه این قلب کوفتی دوباره بلرزه وحشت دارم. میخوام همیشه نگاهم رو از صورتا بدزدم.
خندهای کرد. بعد از چند ثانیه خندش رو خورد و گفت:
- دلی که بخواد بلرزه، با حرفهای قشنگ هم میلرزه. دو نفر که قسمت هم باشن، حتی با دیدن راه رفتن همدیگه هم، عاشق هم میشن. عشق قویترین نیروی شناخته شده است. با عشق میشه جنگ جهانی راه انداخت، میشه صلح راه انداخت. عشق تنها چیزیه که نمیتونی جلوش رو بگیری؛ چون اصلاً نمیدونی کی اومده سراغت. پس این تصمیم بچهگانه رو کنار بزار.
برای اولین بار جلوی حرفهای یک نفر کم آوردم. عاشق حرفهاش شدم. قشنگ حرف میزد، طوری که آدم دوست داشت ساعتها بشینه و باهاش صحبت کنه.
کنجکاو شدم. نگاهم رو از دریا گرفتم و به دو تا تیلهی مشکی دوختم. ریش گذاشته بود، موهای مشکی پرکلاغیش رو که موج داشت و تا روی شونههاش میرسید رو باز گذاشته بود. آدم با دیدنش یاد شاعرا و نویسندهها میافتاد. صورتش کشیده و سفید بود. درکل چهرهی جذاب، مردونه و خوبی داشت.
- آفرین! این شد. هیچ وقت سعی نکن نگاهت رو از چهرهها بدزدی.
#نویسنده_فاطمه_معماری
به گفتهی آرسام، صبح زود حرکت کردیم و بعد از چند ساعت رسیدیم. در ویلایی نزدیک دریا ساکن شده بودیم. همه اومده بودن. سکوت کرده بودم و با کسی حرف نمیزدم. انگار همه متوجهی حال منقلبم شده بودند.
با اینکه کیاشا اتفاق دیشب رو به روی خودش نمیاورد و مثل قبل رفتار میکرد، ولی من ازش دوری میکردم. دلم نمیخواست به حسی که نسبت بهش پیدا کردم، پر و بال بدم. بعد از ناهار، همه داشتند برای شب تدارک میدیدند و سرشون گرم بود. انگار مهمونهای دیگهای هم داشتند.
مگا برای خرید لباس میخواست با کیاشا بره و به من هم پیشنهاد داد تا باهاشون برم. ولی قبول نکردم.
لباس مناسب مهمونی همراهم آورده بودم و نیازی نداشتم.
بعد از رفتن اونها توی ویلا تنها شدم.
ترجیح دادم برم کنار ساحل بشینم تا مجبور نباشم سکوت خونه رو تحمل کنم.
کنار ساحل روی تکه سنگ بزرگی نشسته بودم و به ملودی گوشنواز دریا، گوش میدادم.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. پشت پردهی تیرهی چشمهام، یهو صحنههایی مثل فیلم روی دور تند، گذشتند و من ترسیده چشمهام رو باز کردم.
خدایا
تکرار و تکرار. مدتی هست که همهش همین صحنهها به افکارم هجوم میاره و تا میخوام به خودم بیام و بدونم چیه، گیج میشم و نمیتونم درست تمرکز کنم.
ذهنم خیلی درگیر بود.
به همه چیز فکر میکردم.
به خودم، به کیاشا، به حسی که نسبت بهش دارم، به حرفهایی که دیشب بین من و آرسام رد و بدل شد، به حقیقتی که سعی در پنهون کردنش دارن، به پدرم، به سندی که میخواست امضاءش کنم، به آیندهای که پیش رو دارم، به گذشتهای که چیزی به یاد ندارم و....
به خیلی چیزها فکر میکردم، ولی باز هم از حال منقلبم کسر نمیشد.
- مشکلی نیست بشینم؟
با شنیدن صدای مردی، دست از افکارهای پیچ در پیچم کشیدم. متوجه شدم مردی کنارم ایستاده. نگاهم رو به ساعت مشکی رنگ دور مچش دوختم.
- خواهش میکنم، مشکلی نیست.
- تنهایید؟
نگاهم رو به انتهای دریا، جایی که دیده نمیشد، دوختم. منظورش رو از تنهایی نمیفهمیدم، ولی مگه تنها بودم؟ بچهها هم تا ساعاتی دیگه به ویلا برمیگشتند.
- نه!
- ولی من تنهام.
- تنهایی خیلی خوبه، قدرش رو بدونید.
- چرا؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نه کسی رو میبینی که بهش فکر کنی و نه کسی رو داری که دست و پاگیر تصمیماتت بشه. خودت اختیاردارِ خودتی و حسی نیست که باعث عذاب وجدانت بشه.
خندهی آروم و بی صدایی کرد و گفت:
- نه، اینطوریها هم که نیست.
مکثی کرد و ادامه داد:
- اولین روزی هست که اینجا میبینمتون.
- مگه همیشه اینجایید؟!
- آره دهسالی میشه، من و دریا رفیقای هم دیگهایم. دهسالی هست که پا به پای حرفهام میشینه.
باز هم مکث کرد:
- از شانس شما امروز خیلی خلوت و خوبه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهم به، رو به رو بود.
- شما همیشه براتون مهم نیست که با کی صحبت میکنید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- از نگاه کردن به صورت آدمها میترسم. از اینکه این قلب کوفتی دوباره بلرزه وحشت دارم. میخوام همیشه نگاهم رو از صورتا بدزدم.
خندهای کرد. بعد از چند ثانیه خندش رو خورد و گفت:
- دلی که بخواد بلرزه، با حرفهای قشنگ هم میلرزه. دو نفر که قسمت هم باشن، حتی با دیدن راه رفتن همدیگه هم، عاشق هم میشن. عشق قویترین نیروی شناخته شده است. با عشق میشه جنگ جهانی راه انداخت، میشه صلح راه انداخت. عشق تنها چیزیه که نمیتونی جلوش رو بگیری؛ چون اصلاً نمیدونی کی اومده سراغت. پس این تصمیم بچهگانه رو کنار بزار.
برای اولین بار جلوی حرفهای یک نفر کم آوردم. عاشق حرفهاش شدم. قشنگ حرف میزد، طوری که آدم دوست داشت ساعتها بشینه و باهاش صحبت کنه.
کنجکاو شدم. نگاهم رو از دریا گرفتم و به دو تا تیلهی مشکی دوختم. ریش گذاشته بود، موهای مشکی پرکلاغیش رو که موج داشت و تا روی شونههاش میرسید رو باز گذاشته بود. آدم با دیدنش یاد شاعرا و نویسندهها میافتاد. صورتش کشیده و سفید بود. درکل چهرهی جذاب، مردونه و خوبی داشت.
- آفرین! این شد. هیچ وقت سعی نکن نگاهت رو از چهرهها بدزدی.
- ۳.۸k
- ۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط