یادم آید تو بمن گفتی

یادم آید: تو بمن گفتی:
ازین عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!

با تو گفتنم:
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم …!

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم....
دیدگاه ها (۱)

چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانیمن شیدا چه بگویم؟ که تو ...

نمی‌خواهـم ...به تو بگویـم چه قدر...تو را دوست دارم عشق ...چ...

اگـر تـنـهـا گــنـاهـم دوسـتداشــتـن تــوســت بـــدان تــنــ...

نمـــــیـدانــــی ،چه دردی دارد !وقـــتـی ..حــــالـم ..در و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط