شاهنامه ۵۱ رزم رستم و سهراب
#شاهنامه #۵۱ #رزم_رستم_و_سهراب
سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت اورا باتحقیر خطاب کرد رستم ببر بیان پوشید. رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .
هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر وعمودبه جنگ پرداختند .
رستم با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود . سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی آیندرستم گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس برگشتندخورشید که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت :فکر می کنم که او خود رستم است هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .
سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد .
دوباره به سوی میدان جنگ رفتن و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .
سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.
.رستم نزد سپاه آمد .وبه هومان پیام داد:تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند
رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند اما کاووس گفت : آیا یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را میکشم... پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت همین زمان خبر رسید که سهراب مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .
رستم خروشید و مویه کرد
کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد
رستم به کاووس گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده
شاه به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت چند ندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت.
پایان داستان رستم وسهراب
@hakimtoosi
سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت اورا باتحقیر خطاب کرد رستم ببر بیان پوشید. رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .
هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر وعمودبه جنگ پرداختند .
رستم با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود . سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی آیندرستم گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس برگشتندخورشید که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت :فکر می کنم که او خود رستم است هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .
سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد .
دوباره به سوی میدان جنگ رفتن و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .
سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.
.رستم نزد سپاه آمد .وبه هومان پیام داد:تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند
رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند اما کاووس گفت : آیا یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را میکشم... پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت همین زمان خبر رسید که سهراب مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .
رستم خروشید و مویه کرد
کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد
رستم به کاووس گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده
شاه به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت چند ندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت.
پایان داستان رستم وسهراب
@hakimtoosi
۱۶.۴k
۲۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.