نسلی بود که هرگز گرمای وجود رفیق رو کنار خود احساس نکرد نسلی که یواشکی بوسید یواشکی نوشید ...یواشکی خندید یواشکی حرف زد یواشکی فکر کرد یواشکی اعتراض کرد یواشکی گریه کرد یواشکی آرزو کرد یواشکی دعا کرد یواشکی درد و دل کرد چرا؟؟؟؟؟؟؟ چرا چنان مست ثروتیم که درویش در سرما خزیده را نمی بینیم چنان مست غروریم که کبک گونه و خرامان،ندای گل کوزه گر را نمی شنویم چنان غرق شهوتیم که موج تعفن جسم خفتگان در خاک سرد گور رانمی بوئیم چنان پابند ارزوهاییم که صدای صور پر هیاهوی فرشته مرگ را نمی شنویم چنان غرق در رویاهاییم که پیچش گردباد حادثه را به تنه واقعیت نمی بینیم چنان الوده پلشتیهاییم که تن را به شستشوی باران رحمت الهی نمی سپاریم چنان سنگین خطاهاییم که نزول در باتلاق عمیق گناهان را لمس نمی کنیم چنان با خدای خویش بیگانه ایم که با چشمان تاریکمان نور را تحمل نمی کنیم ...
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.