من یه روز از خواب بلند شدم دیدم خونمون پر از مهمون هست نم
من یه روز از خواب بلند شدم دیدم خونمون پر از مهمون هست نمیدونستم چه اتفاقی افتاده است سریع از اتاقم رفتم بیرون اول از همه با تعجب به مهمونا سلام و احوال پرسی کردم بعدش سریع رفتم از مادرم پرسیدم گفتم مامان چرا ما انقدر مهمان تو خونمون هست مادرم گفت برای اینگه تویی خونه جدیدمون رفتیم امدن بهمون تبریگ بگن منم گفتم خوش امدن .
موقعه پزیرایی مهمونا شد من یه ظرف چینی پر از شرینی را برداشتم بین همه پخش کردم به مهمان اخر که رسیدم پسر بود اول نشناختمش ازش پرسیدم اقا پسر اسمت چیه بهم گفت تو چقدر تو چشمات قشنگه من دستا پامو کم کرده بودم گفتم ممنونم ولی من نمیدونم اسمتون چیه . اسمشو بهم گفت و من همون لحظه عاشق چشماش شدم .و....الانم کل زندگیمه و کل زندگیشم
موقعه پزیرایی مهمونا شد من یه ظرف چینی پر از شرینی را برداشتم بین همه پخش کردم به مهمان اخر که رسیدم پسر بود اول نشناختمش ازش پرسیدم اقا پسر اسمت چیه بهم گفت تو چقدر تو چشمات قشنگه من دستا پامو کم کرده بودم گفتم ممنونم ولی من نمیدونم اسمتون چیه . اسمشو بهم گفت و من همون لحظه عاشق چشماش شدم .و....الانم کل زندگیمه و کل زندگیشم
۵.۵k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲