رمان شعله های عشق (پارت 10)
که........با تمام سرعت برگشتم و کشیدمش سمت خودم. قبل از اینکه متوجه حضورم بشه چشماش خمار بود، اما بعد از تعجب گشاد شد. توی چشمام زل زده بود. اما تا اون لحظه متوجه زیباییش نشده بودم. لبهای سرخش، مژه های بلندش، مو های شب نماش. معلوم بود چهره اش کاملا پاک بود و هیچ آرایشی نداشت، اما لبهاش به قدری سرخ بود که انگار نقاشی شده بود. بعد از چند لحظه با خجالت خودشو کشید کنار و چشماش این ور و اون ور میچرخید. به خودم اومدم و گفتم: باید مواظب باشی، اگه اینجا نبودم ممکن بود صدمه ببینی.
_ممنونم........تو از کی اینجای....
دوباره سرش گیج رفت که دستشو گرفتم. با حالت عصبی طور گفتم : مگه ایساگی بهت نگفت زیاده روی نکن، چقدر نوشیدی؟
_به تو چه؟
_سوال رو با سوال جواب نمیدن.
خیلی آروم طوری که خیلی سخت شنیده بشه گفت:چرا برات مهمه؟
تظاهر کردم نشنیدم اما گفتم: خیلی دیر وقته باید بریم پایگاه. تا اونجا همراهیت میکنم.
_باشه.
به سمت پایگاه راهی شده بودیم که اجازه دادم جلو بیفته. نباید بهش نزدیک بشم، به هر حال اون معشوقه ی رئیسه. نمیدونم چند نفر دیگه اون رو توی این حالت دیدن، اما هر وقت هر جایی که میره بقیه یه احترام خاصی بهش میزارن. راستش به عنوان همراه همیشگی رئیس خیلی زیبا و باوقاره و کاملا در شأن رئیسه. به نظرم حتی ازش خواستگاری هم میکنه. ولی چرا بین این همه آدم اسکارلت باید اون رو انتخاب میکرد. یعنی به خاطر عشقه یا......... خب معلومه که بخاطر عشقه امکان نداره بخاطر پول و مقام باشه خیلی مسخرست. از فکر و خیالم بیرون اومدم و به پایگاه رسیدیم،جلوی پله وایستادم و گفتم:خب بهتره که..........
اما حرفمو قطع کرد و دستمو گرفت و منو کشون کشون از پله ها بالا برد. با خودم گفتم الان همه مارو میبینن ولی وقتی برگشتم هیچ کس اونجا نبود، یعنی ساعت چند بود که ساعت کاری همه تموم شده بود و برگشته بودن. به در سیاه رنگ یه اتاق رسیدیم که اسکارلت صبر کرد و گفت: ممنونم که منو تا اینجا رسوندی و.......... نجاتم دادی وگرنه الان دست و پام شکسته بود. خب...... شبت بخیر، میکا.
_قابلی نداشت شب بخیر.
خواستم برگردم به اتاقم که یه نگاهی به شماره اتاق اسکارلت انداختم. (شماره 78).اما شماره اتاق خودم........ 79 بود..................
#شعله_های_عشق
🍷🛐🫀❤️
_ممنونم........تو از کی اینجای....
دوباره سرش گیج رفت که دستشو گرفتم. با حالت عصبی طور گفتم : مگه ایساگی بهت نگفت زیاده روی نکن، چقدر نوشیدی؟
_به تو چه؟
_سوال رو با سوال جواب نمیدن.
خیلی آروم طوری که خیلی سخت شنیده بشه گفت:چرا برات مهمه؟
تظاهر کردم نشنیدم اما گفتم: خیلی دیر وقته باید بریم پایگاه. تا اونجا همراهیت میکنم.
_باشه.
به سمت پایگاه راهی شده بودیم که اجازه دادم جلو بیفته. نباید بهش نزدیک بشم، به هر حال اون معشوقه ی رئیسه. نمیدونم چند نفر دیگه اون رو توی این حالت دیدن، اما هر وقت هر جایی که میره بقیه یه احترام خاصی بهش میزارن. راستش به عنوان همراه همیشگی رئیس خیلی زیبا و باوقاره و کاملا در شأن رئیسه. به نظرم حتی ازش خواستگاری هم میکنه. ولی چرا بین این همه آدم اسکارلت باید اون رو انتخاب میکرد. یعنی به خاطر عشقه یا......... خب معلومه که بخاطر عشقه امکان نداره بخاطر پول و مقام باشه خیلی مسخرست. از فکر و خیالم بیرون اومدم و به پایگاه رسیدیم،جلوی پله وایستادم و گفتم:خب بهتره که..........
اما حرفمو قطع کرد و دستمو گرفت و منو کشون کشون از پله ها بالا برد. با خودم گفتم الان همه مارو میبینن ولی وقتی برگشتم هیچ کس اونجا نبود، یعنی ساعت چند بود که ساعت کاری همه تموم شده بود و برگشته بودن. به در سیاه رنگ یه اتاق رسیدیم که اسکارلت صبر کرد و گفت: ممنونم که منو تا اینجا رسوندی و.......... نجاتم دادی وگرنه الان دست و پام شکسته بود. خب...... شبت بخیر، میکا.
_قابلی نداشت شب بخیر.
خواستم برگردم به اتاقم که یه نگاهی به شماره اتاق اسکارلت انداختم. (شماره 78).اما شماره اتاق خودم........ 79 بود..................
#شعله_های_عشق
🍷🛐🫀❤️
۱.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.