هیچ چیز ماندگار نیست
"هیچ چیز ماندگار نیست"
تلخه نه؟
خب آخرش به اونجایی میرسی که میبینی هیچ چیز ماندگار نیست...
شاید اوج پوچی به نظر برسه ولی تو توی دنیایی زندگی میکنی که حتی افکار خودت هم ماندگار نیستن...
مثلا کسی که برات متفاوت ترین بوده؛
اما دیگه عوض شده، عوضی تصمیم میگیره، عوضی فکر میکنه... شده شبیه یکی مثل بقیه آدم ها!
فرقی نمیکنه اون ماندگار نبوده یا افکار تو؛ مهم اینه که هیچ چیز ماندگار نیست!
از دست دادن هایی که دیگه مهم نیست، روزهایی که برات آخر دنیا بود و الان هیچ چیزی به جز جملاتی در حد خاطره نیست،
روزهایی که روزت نبود...
آدم هایی که آدمت نبودن...
لحظاتی که زود یا دیر گذشتن...
دقیقا همون لحظه هایی که آرزوی یک لحظه فراموشی دیوونه کننده ترین حسرت زندگیت بود...
نه میتونستی بگذری و همه چیز رو خراب کنی نه شروع کنی و ادامه بدی، محکم بلند بشی و با همه ی نشدن های زندگیت بجنگی...
فقط هر روز وسط راه توی باتلاق سردرگمی هات، توی تک تک لحظات خستگیت دست و پا می زدی و گیج و گم بین تموم آدم ها دنبال اون چیزی می گشتی که هیچ وقت نبود، دنبال انگیزه ای برای حتی لحظه ای امید...
من میدونم چه حسی داشتی،
مثل خلسه میمونه...
مثل یه نقاب بدون صورت،
مثل تویی که تو نیست،
لحظه ای که هستی اما وجود نداری...
میدونی همش گذشت و فقط میخوام بگم... روزها پشت سر هم رد میشن و تو میفهمی، باید از دست میدادی تا به دست بیاری...
آخرش میفهمی اون کسی که تموم این لحظات رو باهات اومد، توی تنهاترین لحظات تنهاییت باهات بود،
تنها کسی که سرش داد زدی و سکوت کرد، باهاش نبودی و باهات بود، نموندی و موند، خودت بودی و بس.
تنها کسی که تا آخر عمر باهاته فقط "خودتی خودتی و خودت"
پس بگذر!
رها کن!
دنبال چیزی نگرد،
این خودت رو دوست داشته باش و مراقبش باش!
هیچ چیز ارزشِ آزارِ این ماندگار رو نداره
میگذره و تو فقط برای خودت ماندگاری...
الان زیاد هم تلخ نیست نه؟
#زهرا_نعمت_الهی
تلخه نه؟
خب آخرش به اونجایی میرسی که میبینی هیچ چیز ماندگار نیست...
شاید اوج پوچی به نظر برسه ولی تو توی دنیایی زندگی میکنی که حتی افکار خودت هم ماندگار نیستن...
مثلا کسی که برات متفاوت ترین بوده؛
اما دیگه عوض شده، عوضی تصمیم میگیره، عوضی فکر میکنه... شده شبیه یکی مثل بقیه آدم ها!
فرقی نمیکنه اون ماندگار نبوده یا افکار تو؛ مهم اینه که هیچ چیز ماندگار نیست!
از دست دادن هایی که دیگه مهم نیست، روزهایی که برات آخر دنیا بود و الان هیچ چیزی به جز جملاتی در حد خاطره نیست،
روزهایی که روزت نبود...
آدم هایی که آدمت نبودن...
لحظاتی که زود یا دیر گذشتن...
دقیقا همون لحظه هایی که آرزوی یک لحظه فراموشی دیوونه کننده ترین حسرت زندگیت بود...
نه میتونستی بگذری و همه چیز رو خراب کنی نه شروع کنی و ادامه بدی، محکم بلند بشی و با همه ی نشدن های زندگیت بجنگی...
فقط هر روز وسط راه توی باتلاق سردرگمی هات، توی تک تک لحظات خستگیت دست و پا می زدی و گیج و گم بین تموم آدم ها دنبال اون چیزی می گشتی که هیچ وقت نبود، دنبال انگیزه ای برای حتی لحظه ای امید...
من میدونم چه حسی داشتی،
مثل خلسه میمونه...
مثل یه نقاب بدون صورت،
مثل تویی که تو نیست،
لحظه ای که هستی اما وجود نداری...
میدونی همش گذشت و فقط میخوام بگم... روزها پشت سر هم رد میشن و تو میفهمی، باید از دست میدادی تا به دست بیاری...
آخرش میفهمی اون کسی که تموم این لحظات رو باهات اومد، توی تنهاترین لحظات تنهاییت باهات بود،
تنها کسی که سرش داد زدی و سکوت کرد، باهاش نبودی و باهات بود، نموندی و موند، خودت بودی و بس.
تنها کسی که تا آخر عمر باهاته فقط "خودتی خودتی و خودت"
پس بگذر!
رها کن!
دنبال چیزی نگرد،
این خودت رو دوست داشته باش و مراقبش باش!
هیچ چیز ارزشِ آزارِ این ماندگار رو نداره
میگذره و تو فقط برای خودت ماندگاری...
الان زیاد هم تلخ نیست نه؟
#زهرا_نعمت_الهی
- ۱۵.۵k
- ۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط