جینی دخترباهوش پنج ساله روزی همراه مادرش به فروشگاه رفتچ

جینی دخترباهوش پنج ساله روزی همراه مادرش به فروشگاه رفت،چشمش به یک گردن بندمرواریدبدلی افتاد وازمادرش خواهش کردآنرابرایش بخرد.مادرگفت:میخرم اماشرط داره،یک لیست ازکارهاکه میتوانی انجام بدهی روبهت میدم وباانجام آنهامیتوانی پول گردن بندت روبپردازی
بزودی جینی کارهاراانجام دادوتوانست بهای گردن بندرابپردازد.خیلی گردن بندرادوست داشت.
هرشب پدرداستان دلخواهش رابرایش میخواند.یک شب پدرگفت:جینی!من رو دوست داری؟
-اوه پدر،عاشقتم.
-پس گردن بندت روبه من بده!
-اون نه! اماعروسک موردعلاقه ام روبدم،قبوله؟
-نه عزیزم،شبت بخیر
هفته بعدپدرمجدداًپرسید:جینی!من رودوست داری؟
-اوه،البته!عاشقتم.
-پس گردن بندت روبه من بده!
-نه،امااسب کوچک وقشنگم روبدم،قبوله؟
-نه عزیزم
چندروزبعد،وقتی پدرآمدتاداستان بخواند،جینی بالبهای لرزان،گردن بندرابه پدرش داد.پدرآنراگرفت وازجیبش یک قوطی بیرون آورد.داخلش،یک گردن بند زیبا و اصل مرواریدبود!پدردرتمام این مدت آنرانگهداشته بود.تاهروقت جینی ازآن گردن بندبدلی صرف نظرکرد،آنرابهش هدیه دهد
«خداهم منتظرمیماندتا ازچیزهای بی ارزش که به آنهاچسبیدیم دست برداریم،تاآن وقت گنج واقعی اش رابه مابدهد»
دیدگاه ها (۸)

ای خدایی که به من نزدیکی:خبر از دلهره هایم داری ؟خبر از لرزش...

یک عمر باید بگذرد تا بفهمی بیشتر غصه هایی که خوردی نه خورد...

********گر سینه شود تنگ خدا با ما هستگر پای شود لنگ ، خدا با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط