فیک فرشته اکتای
«فرشته اکتای»
ات:+. تهیونگ:_
#پارت_۷
انگار تعجب کرده بود برگشت سمتم و شوکه
گفت:«تهیونگ داداش خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از ۷۰۰ سال از خواب بلند شدی.»
بعد با گریه خودشو انداخت بغلم. محکم به خودم فشردمش و پیشونیشو بوسیدم و به سمت صندلی ها هدایتش کردم من با هر کس هم بی رحم و نامهربون بودم با خواهر کوچولوی خودم مهربون بودم نشوندمش روی یکی از صندلی ها و خودم جلوش زانو زدم. آروم گفتم:«میا اون دختری که تو اتاق منه کیه و از کدوم قلمروعه؟»
×:«از قلمرو انسان هاست اسمش اته به گفته خودش پزشک روستاعه و برای جمع آوری گیاه دارویی به جنگل اومده بود که شب میشه و اون عمارت رو پیدا می کنه میخواسته اینجا استراحت کنه منم فرستادمش اتاق تو تابوت تو رو که دیده بود ترسیده بود منم همه چیز و بهش گفتم.تو چطور بیدار شدی داداش؟؟»
_:با این حرفش از فکر در اومدم
_:«داره وقتی چشمام رو باز کردم اون دختر داشت منو می..بو..سید.
با ترس گفت:«الان اون دختر کجاست؟؟ چیکارش کردی؟؟»
تا اومدم جوابشو بدم با جمله سمت پله ها دوید. پشت سرش رفتم رسید به اتاقم درش و باز کرد و رفت داخل به دنبالش داخل اتاق شدم که رفت روی تخت نشست و اون دختر و صدا زد وقتی دید ات بلند نمیشه به سمت تابوتم رفت به چیزی شیبه یه گردنبند که داخل تابوت بود برش داشت و بالا گرفتش. چطور ممکنه!؟ اون گردنبند نیمه گمشده گردنبند خودم بود.
_:«اون گردنبند نصف دیگه گردنبند منه این یعنی چی؟؟گردنبند من دست این دختر چیکار می کنه.»
با بهت و ناباوری نگاهی بین من و ات رد و بدل کرد.
×:«اون دختر یعنی ات جفت حقیقی توعه باورم نمیشه آخه یه انسان چطور میتونه جفت پادشاه خوناشام ها باشه؟؟»
ات:+. تهیونگ:_
#پارت_۷
انگار تعجب کرده بود برگشت سمتم و شوکه
گفت:«تهیونگ داداش خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از ۷۰۰ سال از خواب بلند شدی.»
بعد با گریه خودشو انداخت بغلم. محکم به خودم فشردمش و پیشونیشو بوسیدم و به سمت صندلی ها هدایتش کردم من با هر کس هم بی رحم و نامهربون بودم با خواهر کوچولوی خودم مهربون بودم نشوندمش روی یکی از صندلی ها و خودم جلوش زانو زدم. آروم گفتم:«میا اون دختری که تو اتاق منه کیه و از کدوم قلمروعه؟»
×:«از قلمرو انسان هاست اسمش اته به گفته خودش پزشک روستاعه و برای جمع آوری گیاه دارویی به جنگل اومده بود که شب میشه و اون عمارت رو پیدا می کنه میخواسته اینجا استراحت کنه منم فرستادمش اتاق تو تابوت تو رو که دیده بود ترسیده بود منم همه چیز و بهش گفتم.تو چطور بیدار شدی داداش؟؟»
_:با این حرفش از فکر در اومدم
_:«داره وقتی چشمام رو باز کردم اون دختر داشت منو می..بو..سید.
با ترس گفت:«الان اون دختر کجاست؟؟ چیکارش کردی؟؟»
تا اومدم جوابشو بدم با جمله سمت پله ها دوید. پشت سرش رفتم رسید به اتاقم درش و باز کرد و رفت داخل به دنبالش داخل اتاق شدم که رفت روی تخت نشست و اون دختر و صدا زد وقتی دید ات بلند نمیشه به سمت تابوتم رفت به چیزی شیبه یه گردنبند که داخل تابوت بود برش داشت و بالا گرفتش. چطور ممکنه!؟ اون گردنبند نیمه گمشده گردنبند خودم بود.
_:«اون گردنبند نصف دیگه گردنبند منه این یعنی چی؟؟گردنبند من دست این دختر چیکار می کنه.»
با بهت و ناباوری نگاهی بین من و ات رد و بدل کرد.
×:«اون دختر یعنی ات جفت حقیقی توعه باورم نمیشه آخه یه انسان چطور میتونه جفت پادشاه خوناشام ها باشه؟؟»
۴۴۸
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.