پارت : ۵۲

کیم یوری ۲۸ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۷:۴۹

در ویلا با صدای خفیفی بسته شد.
هوا هنوز سنگین بود، مثل بوی شراب که روی پوست مونده باشه.
پدر و مادر یوری رفته بودن،
و اون سکوتی که همیشه تهدیدآمیز بود،
حالا تبدیل شده بود به پناه.

یوری، با قدم‌هایی کند، وارد هال شد.
تهیونگ پشت سرش،
با نگاهی که انگار داشت هر حرکت یوری رو ثبت می‌کرد.

نورهای زرد دیوار،
سایه‌ی بدنشون رو کشیده‌تر کرده بودن،
و صدای باد از لای پنجره‌ها،
مثل زمزمه‌ی یه راز قدیمی، توی فضا پیچیده بود.

یوری ایستاد.
دستش رو روی پیشونی گذاشت.
و همون لحظه،
بدنش لرزید.

ــ «تهیونگ... من... حالم خوب نیست.»

تهیونگ، بدون حرف، جلو رفت.
دستش رو زیر بازوی یوری گرفت،
و آروم،
مثل کسی که داره یه پرنده‌ی زخمی رو جا‌به‌جا می‌کنه،
اونو روی مبل نشوند.

چند ثانیه بعد،
یوری با تموم سرعت به سمت دسشویی دوید.
خم شد،
و با صدایی که انگار از ته وجودش می‌اومد،
استفراغ کرد.

تهیونگ، بدون حتی یه لحظه عقب کشیدن، اومد
کنارش .
دستش رو پشت یوری گذاشت،
و با صدایی آروم گفت:
ــ خوبی؟

یوری، با نفس‌های سنگین،
سرش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت.

+ من... نمی‌دونم چرا این‌قدر ضعیف شدم.
من همیشه قوی بودم.
سرد بودم.
دور بودم.
ولی حالا...
دارم می‌ریزم.

تهیونگ گفت:
ــ تو قوی نیستی چون نمی‌ریزی.
تو قوی‌ای چون با ریختنت،
هنوزم ایستادی.

کیم تهیونگ ۲۸ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۸:۳۱

تهیونگ وارد آشپزخانه شد.
نور سفید،
صدای قل‌قل آب،
و بوی زنجبیل و سبزیجات.

دست‌هاش آروم بودن،
ولی ذهنش پر از جمله‌هایی بود که باید گفته می‌شدن.

وقتی سوپ آماده شد،
با یه سینی برگشت.
یوری، با پتوی نازک، روی مبل خوابیده بود.

تهیونگ، سینی رو روی میز گذاشت،
و نشست کنارش.

ــ بخور.
که قوی بشی ،
برای اینکه بدونی هنوزم کسی هست که برات چیزی درست کنه.

یوری، با چشم‌هایی که هنوز خسته بودن، گفت:
+تو چرا این‌قدر می‌مونی؟
چرا نمی‌ری؟
چرا نمی‌ذاری من با خودم تنها باشم؟

تهیونگ گفت:
ــ چون تو،
با خودت تنها نیستی.
تو با خاطره‌هام،
با وسواسم،
با چیزی که اسمش عشق نیست،
ولی از عشق دردناک‌تره،
تنهایی.

یوری گفت:
ــ «و اگه یه روز،
من ازت فرار کنم؟
اگه یه روز،
بگم که همه‌چی اشتباه بود؟

تهیونگ گفت:
ــ اون‌وقت،
من با اشتباهت زندگی می‌کنم.
نه برای اینکه درستش کنم،
برای اینکه بدونم یه‌بار،
واقعی بودی.

یوری، یه قاشق سوپ خورد.
گرما،
آروم‌آروم،
توی بدنش پخش شد.

+تهیونگ...
اون بوسه توی بار،
یه اشتباه نبود.
ولی یه تصمیم هم نبود.
یه سقوط بود.
و من،
هنوزم دارم می‌افتم.

تهیونگ گفت:
ــ پس بذار من،
پایین منتظرت باشم.
نه برای گرفتن،
برای افتادن باهات. :)

__________

بشدت محتاجم به دانلود یه تهیونگ 🫠🫶
دیدگاه ها (۳۳)

پارت : ۵۳

پارت : ۵۴

پارت : ۵۱

پارت : ۵۰

پارت : ۴۹

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط