پارت³ ﴿خوناشام جذاب من﴾
پارت³ ﴿خوناشام جذاب من﴾
جونگ کوک: اگه من به جایه تو بودم تو جنگل بودنو تا اینجا ترجیح میدادم
ا. ت: ا.... میشه.... میشه... درو باز کنی... من باید برم
جونگ کوک: فکنم هنوز نفهمیدی کجایی... اومدن به اینجا دست خودت بود اما برگشتد دست منه
ا. ت:من... منظورت چیه؟
ویو ا. ت
یه نیشخند زدو که متوجه دوتا از دندوناش شدم خیلی بلند بود
جونگ کوک: بعدا خودت میبینی....آ داره صب میشه من میرم بخوابم بهتره وقتی بلن شدم همین جا باشی
ا. ت: درو باز کن(داد)
جونگ کوک: ساکت باش... اینجا من دستور میدمو تو باید گوش کنی
ا. ت: ولی... ولی دوستام منتظرمن
جونگ کوک: ها... چی گفتی... دوستات.... به نظرت خونشون شیرینه؟
ا. ت: برای.. برای چی همچین سوال میپرسی؟
جونگ کوک: نیشخند زدو رفت و درو قلف کرد
ویو ا. ت
از حرفش نمی دونم چرا ترسیدم اصن برای چی باید همچین سوال میپرسید... چرا درو قلف کرد... ایشش اصلا نباید میومدم اینجا... پام هنوز درد می کرد... ولی اون چشای قرمز دندونای بلند پاهای کشیده ناخونای بلندش کاری می کردن که بدجوری ازش بترسم... اون اون ادم نیس... خیلی غیر عادی بود تازه گفت باید برم بخوابم پس روزا می خوابه و شبا بیداره... نکنه... نکنه که اون یه... یه خوناشامه... وای فکر کردن بهشم ترسناکه... ولی اگه یه خوناشام باشه جونم در خطره و باید از اینجا برم... کم کم داش خورشید دیده می شد که در باز شد و وان مرده اومد تو ولی با دیدن میا و یونا و نامرا که بی جونو خونی بودن رنگم پرید
جونگ کوک: درس فکر می کردم خونشون خیلی شیرین بود
ا. ت: میا... یونا... نامرا بلن شین... با شمام بلن شین(داد)... خواهش میکنم تنهام نزارین هق هق... تویه قاتلی... عوضی قاتل تو اونا رو کشتی
جونگ کوک: اگه من به جایه تو بودم تو جنگل بودنو تا اینجا ترجیح میدادم
ا. ت: ا.... میشه.... میشه... درو باز کنی... من باید برم
جونگ کوک: فکنم هنوز نفهمیدی کجایی... اومدن به اینجا دست خودت بود اما برگشتد دست منه
ا. ت:من... منظورت چیه؟
ویو ا. ت
یه نیشخند زدو که متوجه دوتا از دندوناش شدم خیلی بلند بود
جونگ کوک: بعدا خودت میبینی....آ داره صب میشه من میرم بخوابم بهتره وقتی بلن شدم همین جا باشی
ا. ت: درو باز کن(داد)
جونگ کوک: ساکت باش... اینجا من دستور میدمو تو باید گوش کنی
ا. ت: ولی... ولی دوستام منتظرمن
جونگ کوک: ها... چی گفتی... دوستات.... به نظرت خونشون شیرینه؟
ا. ت: برای.. برای چی همچین سوال میپرسی؟
جونگ کوک: نیشخند زدو رفت و درو قلف کرد
ویو ا. ت
از حرفش نمی دونم چرا ترسیدم اصن برای چی باید همچین سوال میپرسید... چرا درو قلف کرد... ایشش اصلا نباید میومدم اینجا... پام هنوز درد می کرد... ولی اون چشای قرمز دندونای بلند پاهای کشیده ناخونای بلندش کاری می کردن که بدجوری ازش بترسم... اون اون ادم نیس... خیلی غیر عادی بود تازه گفت باید برم بخوابم پس روزا می خوابه و شبا بیداره... نکنه... نکنه که اون یه... یه خوناشامه... وای فکر کردن بهشم ترسناکه... ولی اگه یه خوناشام باشه جونم در خطره و باید از اینجا برم... کم کم داش خورشید دیده می شد که در باز شد و وان مرده اومد تو ولی با دیدن میا و یونا و نامرا که بی جونو خونی بودن رنگم پرید
جونگ کوک: درس فکر می کردم خونشون خیلی شیرین بود
ا. ت: میا... یونا... نامرا بلن شین... با شمام بلن شین(داد)... خواهش میکنم تنهام نزارین هق هق... تویه قاتلی... عوضی قاتل تو اونا رو کشتی
۱۰.۰k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.