جف و خانوادش به یک مکان جدید نقل مکان میکنن در حالی که فک
جف و خانوادش به یک مکان جدید نقل مکان میکنن در حالی که فکر میکردن اونجا جای خوب و دوستداشتی ای برای زندگیه ، جف و برادرش نمیتونستن اعتراضی بکنن ، وقتی وسایلشون رو جابجا کردن یکی از همسایه ها اومد پیششون: سلام! من باربارا هستم من تو خیابون شما زندگی میکنم فقط میخواستم خودم و پسرم رو معرفی کنم. اون برگشت و پسرش رو صدا کرد: بیلی اینا همسایه های جدیدن. بیلی سلام کرد و به سمت حیاط دوید تا بازی کنه... مادر جف گفت: خب...من مارگارت هستم و این همسر من پیتره و این دو تا پسرای من جف و لوئی هستن. اون ها خودشون رو معرفی کردن و باربارا اونا رو به تولد پسرش دعوت کرد،جف و برادرش میخواستن اعتراض کنن اما مادرشون گفت که اونا دوست دارن که به جشن بیان.
وقتی کار جابجایی وسایلشون تموم شد جف پیش مادرش رفت و بهش گفت: مامان چرا ما رو به یه جشن بچگونه دعوت کردی؟ اگه متوجه نیستی باید بگم من یه بچه احمق نیستم!
مادرش گفت: جف! ما تازه به اینجا اومدیم ما باید نشون بدیم که دوست داریم وقتمونو با همسایه هامون بگذرونیم. حالا، ما به اون جشن میریم همینو بس.
جف میخواست حرف بزنه اما بی خیال شد چون میدونست که حرفاش فایده ای نداره.وقتی مادرش چیزی میگفت باید اطاعت میکرد.اون به اتاقش رفت و روی تختش نشست و به سقف نگاه کرد اما خیلی ناگهانی حس مرموز و غیر عادی ای بهش دست داد حس دردناکی نبود اما...غیر عادی بود. جف بی خیالش شد و فکر کرد فقط یه حس تصادفیه، او صدای مادرش رو شنید که گفت بیاد وسایلش رو بگیره و جف رفت پایین تا بگیردشون.
روز بعد جف بلند شد تا صبحانه بخوره و بره مدرسه وقتی پشت میز نشست تا صبحانشو بخوره اون حس مرموز دوباره برگشت،اینبار اون حس قوی تر بود و مقدار ناچیزی درد آور اما جف دوباره جدی نگرفتش.
جف و برادرش بعد از صبحانه رفتن بیرون و منتظر اتوبوس شدن،ناگهان سه تا بچه با اسکیت برد دورشون پریدن اونا با تعجب برگشتن و گفتن: هی چه مرگتونه؟
یکی از اون بچه ها روی زمین توقف کرد و با یه ضربه اسکیت بردشو بلند کرد و با دستش گرفت،به نظر دوازده ساله میومد،یه سال کوچیکتر از جف او یک پیراهن و یک شلوار جین آبی پوشیده بود.
- خب،خب،خب به نظر میاد یه ملاقات جدید داریم، ناگهان دو بچه دیگه ظاهر شدن یکیشون خیلی لاغر و استخونی بود و دیگری گنده.
- خب تا شما اینجایین میخوام خودمونو معرفی کنم. این کیته. جف و لوئی به پسر استخونی نگاه کردن.قیافه ی گیجی داشت و به نظر شخص تابعی میومد.
-و این تروی...
اونا به بچه چاق نگاه کردن، این بچه به نظر میومد از وقتی سینه خیز راه میرفته ورزش نکرده...
-و من ، من رندی ام ، الان برای همه ی بچه های همسایه یه قیمتی برای کرایه ی اتوبوس هست، منظورمو که میفهمین؟!
لوئی بلند شد، آماده بود که چراغا رو برای چشمای اون سه تا خاموش کنه که یکی از اونا روش چاقو کشید: نچ نچ نچ من امیدوار بودم تو بیشتر همکاری کنی ولی به نظر میاد باید از راه سخت وارد عمل بشیم.
بچه به سمت لوئی رفت و کیف پولشو از جیبش بیرون آورد.
جف دوباره اون احساس بهش دست داد حالا در واقع خیلی قوی بود ، یه حس سوزنده، اون ایستاد اما لوئی بهش اشاره کرد که بشینه اما جف قبول نکرد و به سمت اون بچه رفت:گوش کن بچه ولگرد بی ارزش کیف پول برادرمو بهش برگردون. رندی کیف پول رو تو جیبش گذاشت و چاقوی خودش رو از جیبش بیرون آورد :اوه؟ و تو چی کار خواهی کرد؟ همین که رندی جملشو تموم کرد جف ناگهان به دماغش ضربه زد وقتی رندی خواست دماغشو (به خاطر درد) بگیره جف مچ دستشو گرفت و شکست رندی جیق کشید و جف چاقو رو از دستش گرفت تروی و کیت به جف هجوم آوردن ، ولی جف خیلی چابک بود اون رندی رو روی زمین انداخت کیت سعی کرد بهش ضربه بزنه اما جف خم شد و با چاقو بازوشو زخم کرد کیت چاقوشو انداخت و در حالی که جیغ میکشید روی زمین افتاد،تروی هم بهش هجوم برد اما جف حتی به چاقو نیاز نداشت اون مستقیم به شکم تروی مشت زد و تروی پایین افتاد ، وقتی افتاد بالا آورد. لوئی نتونست هیچ کاری کنه فقط با بهت به جف نگاه میکرد ، تمام چیزی که تونست بگه این بود:جف چطور تونستی؟ اونا اتوبوس رو دیدن که داره میاد و میدونستن که برای همه چیز مقصر شناخته میشن بنابراین با تند ترین سرعتی که میتونستن فرار کردن اونا عقب رو نگاه کردن و راننده اتوبوس رو دیدن که با عجله به سمت رندی و بقیه میره. وقتی جف و لوئی به مدرسه رفتن جرئت نداشتن بگن چه اتفاقی افتاده تمام کاری که کردن این بود که نشستن و گوش دادن. لوئی فکر کرد که برادرش فقط چند تا بچه رو کتک زده ، ولی جف میدونست که موضوع فراتر از این بود ، موضوع یه چیز...ترسناک بود ، وقتی اون احساس به جف دست داد احساس کرد چقدر قدرتمند شده ، اصراری که بهش میگفت فقط به یه نفر صدمه بزنه ،نمیتونست خوشحال باشه، جف فکر کرد احساس عجیبش رفته و
وقتی کار جابجایی وسایلشون تموم شد جف پیش مادرش رفت و بهش گفت: مامان چرا ما رو به یه جشن بچگونه دعوت کردی؟ اگه متوجه نیستی باید بگم من یه بچه احمق نیستم!
مادرش گفت: جف! ما تازه به اینجا اومدیم ما باید نشون بدیم که دوست داریم وقتمونو با همسایه هامون بگذرونیم. حالا، ما به اون جشن میریم همینو بس.
جف میخواست حرف بزنه اما بی خیال شد چون میدونست که حرفاش فایده ای نداره.وقتی مادرش چیزی میگفت باید اطاعت میکرد.اون به اتاقش رفت و روی تختش نشست و به سقف نگاه کرد اما خیلی ناگهانی حس مرموز و غیر عادی ای بهش دست داد حس دردناکی نبود اما...غیر عادی بود. جف بی خیالش شد و فکر کرد فقط یه حس تصادفیه، او صدای مادرش رو شنید که گفت بیاد وسایلش رو بگیره و جف رفت پایین تا بگیردشون.
روز بعد جف بلند شد تا صبحانه بخوره و بره مدرسه وقتی پشت میز نشست تا صبحانشو بخوره اون حس مرموز دوباره برگشت،اینبار اون حس قوی تر بود و مقدار ناچیزی درد آور اما جف دوباره جدی نگرفتش.
جف و برادرش بعد از صبحانه رفتن بیرون و منتظر اتوبوس شدن،ناگهان سه تا بچه با اسکیت برد دورشون پریدن اونا با تعجب برگشتن و گفتن: هی چه مرگتونه؟
یکی از اون بچه ها روی زمین توقف کرد و با یه ضربه اسکیت بردشو بلند کرد و با دستش گرفت،به نظر دوازده ساله میومد،یه سال کوچیکتر از جف او یک پیراهن و یک شلوار جین آبی پوشیده بود.
- خب،خب،خب به نظر میاد یه ملاقات جدید داریم، ناگهان دو بچه دیگه ظاهر شدن یکیشون خیلی لاغر و استخونی بود و دیگری گنده.
- خب تا شما اینجایین میخوام خودمونو معرفی کنم. این کیته. جف و لوئی به پسر استخونی نگاه کردن.قیافه ی گیجی داشت و به نظر شخص تابعی میومد.
-و این تروی...
اونا به بچه چاق نگاه کردن، این بچه به نظر میومد از وقتی سینه خیز راه میرفته ورزش نکرده...
-و من ، من رندی ام ، الان برای همه ی بچه های همسایه یه قیمتی برای کرایه ی اتوبوس هست، منظورمو که میفهمین؟!
لوئی بلند شد، آماده بود که چراغا رو برای چشمای اون سه تا خاموش کنه که یکی از اونا روش چاقو کشید: نچ نچ نچ من امیدوار بودم تو بیشتر همکاری کنی ولی به نظر میاد باید از راه سخت وارد عمل بشیم.
بچه به سمت لوئی رفت و کیف پولشو از جیبش بیرون آورد.
جف دوباره اون احساس بهش دست داد حالا در واقع خیلی قوی بود ، یه حس سوزنده، اون ایستاد اما لوئی بهش اشاره کرد که بشینه اما جف قبول نکرد و به سمت اون بچه رفت:گوش کن بچه ولگرد بی ارزش کیف پول برادرمو بهش برگردون. رندی کیف پول رو تو جیبش گذاشت و چاقوی خودش رو از جیبش بیرون آورد :اوه؟ و تو چی کار خواهی کرد؟ همین که رندی جملشو تموم کرد جف ناگهان به دماغش ضربه زد وقتی رندی خواست دماغشو (به خاطر درد) بگیره جف مچ دستشو گرفت و شکست رندی جیق کشید و جف چاقو رو از دستش گرفت تروی و کیت به جف هجوم آوردن ، ولی جف خیلی چابک بود اون رندی رو روی زمین انداخت کیت سعی کرد بهش ضربه بزنه اما جف خم شد و با چاقو بازوشو زخم کرد کیت چاقوشو انداخت و در حالی که جیغ میکشید روی زمین افتاد،تروی هم بهش هجوم برد اما جف حتی به چاقو نیاز نداشت اون مستقیم به شکم تروی مشت زد و تروی پایین افتاد ، وقتی افتاد بالا آورد. لوئی نتونست هیچ کاری کنه فقط با بهت به جف نگاه میکرد ، تمام چیزی که تونست بگه این بود:جف چطور تونستی؟ اونا اتوبوس رو دیدن که داره میاد و میدونستن که برای همه چیز مقصر شناخته میشن بنابراین با تند ترین سرعتی که میتونستن فرار کردن اونا عقب رو نگاه کردن و راننده اتوبوس رو دیدن که با عجله به سمت رندی و بقیه میره. وقتی جف و لوئی به مدرسه رفتن جرئت نداشتن بگن چه اتفاقی افتاده تمام کاری که کردن این بود که نشستن و گوش دادن. لوئی فکر کرد که برادرش فقط چند تا بچه رو کتک زده ، ولی جف میدونست که موضوع فراتر از این بود ، موضوع یه چیز...ترسناک بود ، وقتی اون احساس به جف دست داد احساس کرد چقدر قدرتمند شده ، اصراری که بهش میگفت فقط به یه نفر صدمه بزنه ،نمیتونست خوشحال باشه، جف فکر کرد احساس عجیبش رفته و
۸۸.۳k
۱۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.