تو اصلا برای من خوب نیستی..."
تو اصلا برای من خوب نیستی..."
مثل تمامِ وقت هایی که سرماخورده بودم و لج می کردم که دلم یخ دربهشت پرتقالی می خواهد یا پیراشکیِ چرب و چیلیِ پُرکالباس؛ اما مامان فقط یک جمله می گفت: "برات خوب نیست!"
و من محکوم بودم به آرام نشستن...
مثل شب امتحان فیزیک که ویرم می گرفت پنجاه صفحه ی آخرِ برباد رفته را از زیرِ ده تا کتاب تست و جزوه بخوانم و بابا یک دفعه پیش دستیِ میوه به دست می آمد توی اتاق و از همان نگاه های عاقل اندر سفیهش تحویلم می داد که یعنی "فهمیدم...الکی جلدِمشکی را قایم نکن زیرِ پنج مَن برگه ی سفید..."
و من گُر می گرفتم و وقتی می رفت دوباره شروع می کردم به خواندن و سردرآوردن از عاقبتِ اسکارلت اوهارایِ لجبازتر از خودم...
تهِ دلم می دانستم این که شب امتحان نهایی؛بیفتم دنبالِ رمانتیک بازی های یک دخترِ کله شق،ممکن است گند بزند به نمره ام،اما حسِ کنجکاویِ لعنتی ام می چربید به تمام معادله های حل نشده ی دینامیک و استاتیکِ تلنبار شده رویِ هم...
هفت سالم بود که یک شب از شدتِّ دندان درد؛گریه کردم تا صبح...بعدترش رفتیم کلینیک و دندانم پر شد؛
مامان تمامِ بیسکوئیت های شکلاتی و ویفرهای توت فرنگی و آدامس هایِ صورتیِ پولو را گذاشت توی بالاترین طبقه ی کابینت آشپزخانه و بعد هم گفت:
"این جور خوراکیا برات خوب نیستن!بزرگ نمی شی!دندوناتم خراب می شن..."
.
حالا اما نوزده سالم شده...قَدَّم می رسد هرچندتا بیسکوئیت که دلم می خواهد،بردارم از تویِ کابینتِ بلند...اما مسئله این است که دیگر آن شوقِ ملسِ کودکانه برای کشف دست نخوردگی هایِ کابینت،همراهم نیست...
همین چند شب پیش که با مامان نشسته بودیم پشتِ میز توی آشپزخانه،پرسیدم:
"چرا هنوزم خوراکیا رو می ذاری تو کابینت بلنده؟!الان که دیگه بزرگ شدیم ما!"
گفت:" نمی دونم...عادت کردم شاید!"
و من خندیدم و به این فکر کردم دوازده سال است هیچ کدام از دندان هایم خراب نشده...
بعدترش بغض کردم چون "تو" هم درست مثلِ تمامِ آن ویفرهای توت فرنگی و رمان هایِ کلاسیک و خیال بافی هایِ محضِ پانزده سالگی؛برایم خوب نیستی...
و من نمی توانم بگذارمت توی بلندترین طبقه ی کابینت و درش را ببندم؛
نمی توانم خودم را گول بزنم...
چون خیلی وقت است قَدَّم بهت می رسد،
قَدَّم خیلی وقت است می رسد...
امّا دستم؛
انگار هیچ وقت...
مثل تمامِ وقت هایی که سرماخورده بودم و لج می کردم که دلم یخ دربهشت پرتقالی می خواهد یا پیراشکیِ چرب و چیلیِ پُرکالباس؛ اما مامان فقط یک جمله می گفت: "برات خوب نیست!"
و من محکوم بودم به آرام نشستن...
مثل شب امتحان فیزیک که ویرم می گرفت پنجاه صفحه ی آخرِ برباد رفته را از زیرِ ده تا کتاب تست و جزوه بخوانم و بابا یک دفعه پیش دستیِ میوه به دست می آمد توی اتاق و از همان نگاه های عاقل اندر سفیهش تحویلم می داد که یعنی "فهمیدم...الکی جلدِمشکی را قایم نکن زیرِ پنج مَن برگه ی سفید..."
و من گُر می گرفتم و وقتی می رفت دوباره شروع می کردم به خواندن و سردرآوردن از عاقبتِ اسکارلت اوهارایِ لجبازتر از خودم...
تهِ دلم می دانستم این که شب امتحان نهایی؛بیفتم دنبالِ رمانتیک بازی های یک دخترِ کله شق،ممکن است گند بزند به نمره ام،اما حسِ کنجکاویِ لعنتی ام می چربید به تمام معادله های حل نشده ی دینامیک و استاتیکِ تلنبار شده رویِ هم...
هفت سالم بود که یک شب از شدتِّ دندان درد؛گریه کردم تا صبح...بعدترش رفتیم کلینیک و دندانم پر شد؛
مامان تمامِ بیسکوئیت های شکلاتی و ویفرهای توت فرنگی و آدامس هایِ صورتیِ پولو را گذاشت توی بالاترین طبقه ی کابینت آشپزخانه و بعد هم گفت:
"این جور خوراکیا برات خوب نیستن!بزرگ نمی شی!دندوناتم خراب می شن..."
.
حالا اما نوزده سالم شده...قَدَّم می رسد هرچندتا بیسکوئیت که دلم می خواهد،بردارم از تویِ کابینتِ بلند...اما مسئله این است که دیگر آن شوقِ ملسِ کودکانه برای کشف دست نخوردگی هایِ کابینت،همراهم نیست...
همین چند شب پیش که با مامان نشسته بودیم پشتِ میز توی آشپزخانه،پرسیدم:
"چرا هنوزم خوراکیا رو می ذاری تو کابینت بلنده؟!الان که دیگه بزرگ شدیم ما!"
گفت:" نمی دونم...عادت کردم شاید!"
و من خندیدم و به این فکر کردم دوازده سال است هیچ کدام از دندان هایم خراب نشده...
بعدترش بغض کردم چون "تو" هم درست مثلِ تمامِ آن ویفرهای توت فرنگی و رمان هایِ کلاسیک و خیال بافی هایِ محضِ پانزده سالگی؛برایم خوب نیستی...
و من نمی توانم بگذارمت توی بلندترین طبقه ی کابینت و درش را ببندم؛
نمی توانم خودم را گول بزنم...
چون خیلی وقت است قَدَّم بهت می رسد،
قَدَّم خیلی وقت است می رسد...
امّا دستم؛
انگار هیچ وقت...
۴.۴k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.