پارت ۵۱
#مینجی
رفتار نیانگ و کایلا خیلی مشکوک بود....
کایلا تو خودش بود و نیانگم بی حوصله نشسته بود...
این دوتا ک یسره تو سر و کله هم میزدن الان ساکتن؟؟؟...تعجب داره واقعا...
زیر لب تهیونگ و صدا کردم...
○:ته...
نشنید
○:ته...(یکم بلند تر)
☆:هومم...چیشده؟
○:میگم...رفتار دخترا عجیب نیس؟
☆: اوهوم توهم متوجه شدی
○: اره ...برم باهاشون حرف بزنم
☆:باشه عشقم برو زود بیا
سری تکون دادم و رفتم پیش نیانگ
○:یودونسنگ....یا نیانگا
□:هاااااا
○بیا کارت دارم...
□:ایگوووو....اونی ولم کن
○:پاشو تا خفت نکردم
با بی میلی بلند شد و دنبالم اومد
□:اومدم چیه ؟
○چطونه شما دوتا؟
□:هیچی....دیگه من فقط تورو دارم اوکی....اون دیگه اونی من نیس
لبام خط شد😐این چی میگفت....این دوتا بدون هم نفسم نمیتونن بکشن
○:چرت نمگو....چیشده؟
□:خانم میخواسته خودکشی کنه...ولی جونگکوک نذاشته ووبهش اعتراف کرده...
شوکه شدم...نمیدونستم چی بگم ... بهتر بود من منطقی باشم و این بحثو تموم کنم....بغض مزاحممو ب زور قورت دادم
○:خ...خب خداروشکر که الان همه چی تموم شده ...بهش فکر نکن...میدونی وضعیتش چجوری بود که...بیا فراموش کن بزار کایلام فراموش کنه
□:اونی....من نمیتونم اون بهم قول داده بود....ازش واقعا ناراحتم.... نمیخوام اصلا باهاش هم کلام بشم....م..من...ز..زدم..زدم تو گوشش
○:چ...چ غلطی کردی ... اون از تو بزرگتره دیوونه
□: خودم میدونم....بعدشم فقط ۴ روز بزرگتره....ولی ...ولی دست خودم نبود...اههه
○:فقط ساکت شو...سا_کت_شو
ادامه پارت بعد...
لایک کامنت...
رفتار نیانگ و کایلا خیلی مشکوک بود....
کایلا تو خودش بود و نیانگم بی حوصله نشسته بود...
این دوتا ک یسره تو سر و کله هم میزدن الان ساکتن؟؟؟...تعجب داره واقعا...
زیر لب تهیونگ و صدا کردم...
○:ته...
نشنید
○:ته...(یکم بلند تر)
☆:هومم...چیشده؟
○:میگم...رفتار دخترا عجیب نیس؟
☆: اوهوم توهم متوجه شدی
○: اره ...برم باهاشون حرف بزنم
☆:باشه عشقم برو زود بیا
سری تکون دادم و رفتم پیش نیانگ
○:یودونسنگ....یا نیانگا
□:هاااااا
○بیا کارت دارم...
□:ایگوووو....اونی ولم کن
○:پاشو تا خفت نکردم
با بی میلی بلند شد و دنبالم اومد
□:اومدم چیه ؟
○چطونه شما دوتا؟
□:هیچی....دیگه من فقط تورو دارم اوکی....اون دیگه اونی من نیس
لبام خط شد😐این چی میگفت....این دوتا بدون هم نفسم نمیتونن بکشن
○:چرت نمگو....چیشده؟
□:خانم میخواسته خودکشی کنه...ولی جونگکوک نذاشته ووبهش اعتراف کرده...
شوکه شدم...نمیدونستم چی بگم ... بهتر بود من منطقی باشم و این بحثو تموم کنم....بغض مزاحممو ب زور قورت دادم
○:خ...خب خداروشکر که الان همه چی تموم شده ...بهش فکر نکن...میدونی وضعیتش چجوری بود که...بیا فراموش کن بزار کایلام فراموش کنه
□:اونی....من نمیتونم اون بهم قول داده بود....ازش واقعا ناراحتم.... نمیخوام اصلا باهاش هم کلام بشم....م..من...ز..زدم..زدم تو گوشش
○:چ...چ غلطی کردی ... اون از تو بزرگتره دیوونه
□: خودم میدونم....بعدشم فقط ۴ روز بزرگتره....ولی ...ولی دست خودم نبود...اههه
○:فقط ساکت شو...سا_کت_شو
ادامه پارت بعد...
لایک کامنت...
۱۴.۳k
۰۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.