پارت ۲۳ فیک تهکوک
مرسی که میخونی شرایط پارت بعدی رو آخر فیک گذاشتم
ویو کوک
ته و خواهرش باهم صوبت کردن و ظاهرا باید برگردیم شهر
_بیب
+هوومم؟(خیره به زمین توی فکر)
_چیشده؟
+کوک اصلا نمیخوام این سفر رو خراب کنم و تو تفریحمون گند بزنم ولی...ولی باید برگردیم شهر
_سوار ماشین شو
+بزار وسایلم رو...
_نمیخواد میگم بیارنشون
+باشه
سوار ماشین شدیم و اونقدر سریع میروندم که ۱ ساعته رسیدیم بیمارستان از قضا تو همون بیمارستانی بود ک مامان خودمم اونجا بود
+کوک تو میتونی بری پیش مامانت تا من میام
_باشه مواظب خودت باش
+اوهوم
ویو ته
وارد اتاق ننه بزرگم شدم
+مامان بزرگ
[علامت ننه بزرگ ته*]
*اوو پسرم اومدی!!..بشین
+چشم
نشستم رو صندلی کنار تخت و دستش رو گرفتم تو دستم
*پسرم ته ، میدونی که فرزند خونده ی مایی مگ نه!
+آره مامانم میدونم
*میخوام از خانوادت بگم
+خانوادم؟؟
*آره عزیزم تو همچین غریبه هم نبودی
+میشنوم
*پسرم، مامان بزرگ تو که میشه جونگ میونگ بهترین دوست من بود ،ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و خیلی صمیمی بودیم تا اینکه ازدواج کردیم و بچه دار شدیم .کمتر همو میدیم و رفت و آمدهامون کم شدن ، سال ها گذشت تا خبر ازدواج تنها پسر جونگ میونگ رو شنیدم و به مراسم ازدواجشون رفتم و کلی خوشگذرونیدم و عکس یادگاری انداختیم و از اون روز ب بعد باز رفت و آمدهامون شروع شد تا اینکه متوجه شدم دخترم یعنی نا مادریت( لی ته ری) به پدرت (پدر واقعیش(کیم یونگ سه))علاقه پیدا کرده و سعی کردم جلوی این علاقه ی مزخرفش رو بگیرم اما نمیشد ته ری سعی میکرد مادرت رو از پدرت دور کنه و خودش جای اون رو بگیره تا اینکه تو بدنیا اومدی اون تورو ب چشم ی مانع میدید چون بعد از بدنیا اومدن تو ن تنها بورام (مادر اصلی ته) رو ب پدرت نزدیک تر کرد بلکه توجه میونگ به بورام و تو رو افزایش داد و این نفرت ته ری رو نسبت به تو و مادرت بیشتر کرد و اون شب نحس تصادف شما و مرگ خانوادت ته ری برنامه ریزیش کرده بود و وقتی دید پدر و مادرت مردن هرگز اجازه نداد تو به چیزی ک حقته به اون خوشبختی برسی بردت بیمارستان و ...و متوجه شد که حافظت پاک شده و بعد بردت پرورشگاه و ی مدت اونجا بودی و بعد از ازدواج با لی کانگ مین اومد و تورو ب فرزند خوندگی گرف تا عذابت بده .
ی عکس رو از لای ی کتاب قدیمی در آورد و نشونم داد *این پدر و مادرتن و این مادر بزرگته !
بعد از دیدن اون عکس سر درد شدیدی گرفتم و گوشیم زنگ میخورد کوک بود و جواب دادم
_ته کجایی
+پیش مامانبزرگم
_پس میرم تو ماشین منتظرت میمونم
+ن بیا اینجا ...اتاق ۲۵۲
_باشه
ویو کوک
صدای ته ی جور بغض دار بود و معلوم بود حالش بده سریع خودمو ب اتاق ۲۵۲ رسوندم و در زدم و وارد شدم که دیدم ته سرشو گرفته چشماش قرمز شده و اشکیه
_بیب خوبی ؟! چیشد ؟!
*پسرم ...پسرم خوبی.!!!
شک بهش وارد شده بود و ....
(فلش بک فردا)
_آب میخوای؟!
+ن ممنون
_خیلی لجبازی باید...
+عااا ددی میدونم ولی من حالم خوبه نیازی نبود بمونم خب؟!
_هوفففف[کلافه]
+راستی فردا میریم دانشگاه
_من میرم ن تو!!
+وااا من دانشجوام و باید درس بخونم .. چند روز دیگه امتحانام شروع میشه !
_باهاشون صوبت میکنم و شرایطت رو توضیح میدم مطمئنم حل میشه
+نخیر گفتم میرم یعنی میرم
_بیب خیلی داری لج میکنیاااا دلت میخواد تنبیهت کنم؟!
+مثلا میخوای چیکار کنی؟![با شیطنت]
_کاری ک خیلی وقته نکردم!
رفتم رو تخت کنارش و نشوندمش رو پاهام
_بیب بدجور هوست کرده!..ولی شرایطت خوب نی!
لباشو چسبوند ب لبام و دومین بعد جدا شد
+ببخشید ..ولی قول میدم وقتی حالم اوکی شد ی جوری زیرت ناله کنم و ی جوری برات بخورمش که...
_هی هی ادامه نده!الان تحریکم نکن
+باشه[با خنده]
گذاشتمش کنارم و تو بغل گرفتمش
_شببخیر زندگیم!
لبامو بوسه ی سطحی زد و
+اوممم شببخیر))♡
[فلش بک فردا تو دانشگاه]
ویو ته
...............
شرایط پارت بعد
۵۰ لایک و ۵۰ کامنت))
عرررررر فکر نمیکردم انقدر فیک طولانی بشه فکر میکردم تو ۲۰ پارت تموم شه ولی حتی الان ی سناریویی تو ذهنمه که این فیک بالای ۴۰ پارت میره))
شرایط رو با آرامش برسونید و عجله نکنین😂
#ادمین_تنبل
عیدتون مبارک🤭💋
ویو کوک
ته و خواهرش باهم صوبت کردن و ظاهرا باید برگردیم شهر
_بیب
+هوومم؟(خیره به زمین توی فکر)
_چیشده؟
+کوک اصلا نمیخوام این سفر رو خراب کنم و تو تفریحمون گند بزنم ولی...ولی باید برگردیم شهر
_سوار ماشین شو
+بزار وسایلم رو...
_نمیخواد میگم بیارنشون
+باشه
سوار ماشین شدیم و اونقدر سریع میروندم که ۱ ساعته رسیدیم بیمارستان از قضا تو همون بیمارستانی بود ک مامان خودمم اونجا بود
+کوک تو میتونی بری پیش مامانت تا من میام
_باشه مواظب خودت باش
+اوهوم
ویو ته
وارد اتاق ننه بزرگم شدم
+مامان بزرگ
[علامت ننه بزرگ ته*]
*اوو پسرم اومدی!!..بشین
+چشم
نشستم رو صندلی کنار تخت و دستش رو گرفتم تو دستم
*پسرم ته ، میدونی که فرزند خونده ی مایی مگ نه!
+آره مامانم میدونم
*میخوام از خانوادت بگم
+خانوادم؟؟
*آره عزیزم تو همچین غریبه هم نبودی
+میشنوم
*پسرم، مامان بزرگ تو که میشه جونگ میونگ بهترین دوست من بود ،ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و خیلی صمیمی بودیم تا اینکه ازدواج کردیم و بچه دار شدیم .کمتر همو میدیم و رفت و آمدهامون کم شدن ، سال ها گذشت تا خبر ازدواج تنها پسر جونگ میونگ رو شنیدم و به مراسم ازدواجشون رفتم و کلی خوشگذرونیدم و عکس یادگاری انداختیم و از اون روز ب بعد باز رفت و آمدهامون شروع شد تا اینکه متوجه شدم دخترم یعنی نا مادریت( لی ته ری) به پدرت (پدر واقعیش(کیم یونگ سه))علاقه پیدا کرده و سعی کردم جلوی این علاقه ی مزخرفش رو بگیرم اما نمیشد ته ری سعی میکرد مادرت رو از پدرت دور کنه و خودش جای اون رو بگیره تا اینکه تو بدنیا اومدی اون تورو ب چشم ی مانع میدید چون بعد از بدنیا اومدن تو ن تنها بورام (مادر اصلی ته) رو ب پدرت نزدیک تر کرد بلکه توجه میونگ به بورام و تو رو افزایش داد و این نفرت ته ری رو نسبت به تو و مادرت بیشتر کرد و اون شب نحس تصادف شما و مرگ خانوادت ته ری برنامه ریزیش کرده بود و وقتی دید پدر و مادرت مردن هرگز اجازه نداد تو به چیزی ک حقته به اون خوشبختی برسی بردت بیمارستان و ...و متوجه شد که حافظت پاک شده و بعد بردت پرورشگاه و ی مدت اونجا بودی و بعد از ازدواج با لی کانگ مین اومد و تورو ب فرزند خوندگی گرف تا عذابت بده .
ی عکس رو از لای ی کتاب قدیمی در آورد و نشونم داد *این پدر و مادرتن و این مادر بزرگته !
بعد از دیدن اون عکس سر درد شدیدی گرفتم و گوشیم زنگ میخورد کوک بود و جواب دادم
_ته کجایی
+پیش مامانبزرگم
_پس میرم تو ماشین منتظرت میمونم
+ن بیا اینجا ...اتاق ۲۵۲
_باشه
ویو کوک
صدای ته ی جور بغض دار بود و معلوم بود حالش بده سریع خودمو ب اتاق ۲۵۲ رسوندم و در زدم و وارد شدم که دیدم ته سرشو گرفته چشماش قرمز شده و اشکیه
_بیب خوبی ؟! چیشد ؟!
*پسرم ...پسرم خوبی.!!!
شک بهش وارد شده بود و ....
(فلش بک فردا)
_آب میخوای؟!
+ن ممنون
_خیلی لجبازی باید...
+عااا ددی میدونم ولی من حالم خوبه نیازی نبود بمونم خب؟!
_هوفففف[کلافه]
+راستی فردا میریم دانشگاه
_من میرم ن تو!!
+وااا من دانشجوام و باید درس بخونم .. چند روز دیگه امتحانام شروع میشه !
_باهاشون صوبت میکنم و شرایطت رو توضیح میدم مطمئنم حل میشه
+نخیر گفتم میرم یعنی میرم
_بیب خیلی داری لج میکنیاااا دلت میخواد تنبیهت کنم؟!
+مثلا میخوای چیکار کنی؟![با شیطنت]
_کاری ک خیلی وقته نکردم!
رفتم رو تخت کنارش و نشوندمش رو پاهام
_بیب بدجور هوست کرده!..ولی شرایطت خوب نی!
لباشو چسبوند ب لبام و دومین بعد جدا شد
+ببخشید ..ولی قول میدم وقتی حالم اوکی شد ی جوری زیرت ناله کنم و ی جوری برات بخورمش که...
_هی هی ادامه نده!الان تحریکم نکن
+باشه[با خنده]
گذاشتمش کنارم و تو بغل گرفتمش
_شببخیر زندگیم!
لبامو بوسه ی سطحی زد و
+اوممم شببخیر))♡
[فلش بک فردا تو دانشگاه]
ویو ته
...............
شرایط پارت بعد
۵۰ لایک و ۵۰ کامنت))
عرررررر فکر نمیکردم انقدر فیک طولانی بشه فکر میکردم تو ۲۰ پارت تموم شه ولی حتی الان ی سناریویی تو ذهنمه که این فیک بالای ۴۰ پارت میره))
شرایط رو با آرامش برسونید و عجله نکنین😂
#ادمین_تنبل
عیدتون مبارک🤭💋
۲۴.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.