ساعت ده یازده بود که آمد، حتی لای موهایش پُر از شن بود. س
ساعت ده یازده بود که آمد، حتی لای موهایش پُر از شن بود. سفره را انداختم. گفتم: تا تو شروع کنی، من لیلا رو بخوابونم. گفت: نه، صبر میکنم با هم بخوریم. وقتی برگشتم، دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتینهایش را درمیآوردم که بیدار شد. گفت: میخوای شرمندهام کنی؟ گفتم: آخه خستهای. گفت: نه، تازه میخوایم با هم شام بخوریم.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#فدایی_رهبر
#شهید_مهدی_زین_الدین
#فدایی_رهبر
۱.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.