رمان خانواده باحال ما پارت ۱۲
از زبون آنگو
رانپو گفت:باوشه ازین طرف بیاین😶
وقتی رفتیم داخل زیرزمین خونه رانپو سان اکوتاگاوا آتسوشی رو انداخت رو زمین آتسوشی گفت:چی شده اکوتاگاوا چرا منو انداختی دیوونه =-=
اکوتاگاوا با عصبانیت گفت:دوست داشتم چیکار داری هااا =-=
رو به اکوتاگاوا کردم گفتم:چرا اینو انداختی :/
اکوتاگاوا:ببخشید هااا خیلی سنگین بود=-=
آتسوشی:کوفت من کجام سنگینه حداقل یکم آروم تر منو بزار روی زمین با لطافت و ارومی =-=
اکوتاگاوا گفت:تو خفه نزنمت پرت بشی اونطرف حالا یکی بیاد جمت کنه :| خوب سنگینی نمیتونم که یکسره بگیرمت=-=
آتسوشی زم زمه کردو گفت:خوبه الان فرار کنم خیلی عالی میشه😎یواش یواش از زیر دستو پای اکوتاگاوا فرار کردن*
ی دفعه نگاهم به آتسوشی افتاد که داشت فرار میکرد به اکوتاگاوا گفتم:اکوتاگاواااااا اون آتسوشی رو بگیر :/
اکوتاگاوا:هااااااا هی تو کجا با این عجله رفت گرفتش بلندش کرد داشت تو چشاش نگا میکرد حس میکردم این دوتا ی چیزیشون هست انگار ❤(عاشق) همن*•* به اکوتاگاوا گفتم:آکوتاگاوا بیا اینو بزار اینجا
آتسوشی گفت:اکوتاگاوا اصلا خوشم نمیاد اینجور منو بگیری=-= سرخ شدن*
رفتم طرف رانپو گفتمش:رانپو سان میگم میشه ی طناب بهم بدی^-^
رانپو بیچاره همین جور داشت بحث های اکوتاگاوا و اون دختره آتسوشی رو نگا میکرد تو شک بود گفت:هااااا ب...ب...باشه بیا ب...بگیر :/
طناب رو گرفتم رفتم سمت آتسوشی دو تا دستش رو به دو تا میله ها بستم و رفتم سمت رانپو بهش گفتم:ممنون که کمکمون کردی دوست عزیزم^-^ رانپو گفت:خواهش م...میکنم ^-^
رفتم طرف آتسوشی بهش گفتم:اول ساکت شو دوم از دایی من نمیتونی در بری دایی من خیلی قدرتمند یواش پیش خودم گفتم:البته ز یادم اونجور که فکرشو میکنم زیادم اونجور قدرتمند نیست🤔
اکوتاگاوا رو به من گفت:آنگو چی گفتییییییی😠گفتمش:هاااااا هیچی بیخیال🤐😧
پارت بعدی تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
رانپو گفت:باوشه ازین طرف بیاین😶
وقتی رفتیم داخل زیرزمین خونه رانپو سان اکوتاگاوا آتسوشی رو انداخت رو زمین آتسوشی گفت:چی شده اکوتاگاوا چرا منو انداختی دیوونه =-=
اکوتاگاوا با عصبانیت گفت:دوست داشتم چیکار داری هااا =-=
رو به اکوتاگاوا کردم گفتم:چرا اینو انداختی :/
اکوتاگاوا:ببخشید هااا خیلی سنگین بود=-=
آتسوشی:کوفت من کجام سنگینه حداقل یکم آروم تر منو بزار روی زمین با لطافت و ارومی =-=
اکوتاگاوا گفت:تو خفه نزنمت پرت بشی اونطرف حالا یکی بیاد جمت کنه :| خوب سنگینی نمیتونم که یکسره بگیرمت=-=
آتسوشی زم زمه کردو گفت:خوبه الان فرار کنم خیلی عالی میشه😎یواش یواش از زیر دستو پای اکوتاگاوا فرار کردن*
ی دفعه نگاهم به آتسوشی افتاد که داشت فرار میکرد به اکوتاگاوا گفتم:اکوتاگاواااااا اون آتسوشی رو بگیر :/
اکوتاگاوا:هااااااا هی تو کجا با این عجله رفت گرفتش بلندش کرد داشت تو چشاش نگا میکرد حس میکردم این دوتا ی چیزیشون هست انگار ❤(عاشق) همن*•* به اکوتاگاوا گفتم:آکوتاگاوا بیا اینو بزار اینجا
آتسوشی گفت:اکوتاگاوا اصلا خوشم نمیاد اینجور منو بگیری=-= سرخ شدن*
رفتم طرف رانپو گفتمش:رانپو سان میگم میشه ی طناب بهم بدی^-^
رانپو بیچاره همین جور داشت بحث های اکوتاگاوا و اون دختره آتسوشی رو نگا میکرد تو شک بود گفت:هااااا ب...ب...باشه بیا ب...بگیر :/
طناب رو گرفتم رفتم سمت آتسوشی دو تا دستش رو به دو تا میله ها بستم و رفتم سمت رانپو بهش گفتم:ممنون که کمکمون کردی دوست عزیزم^-^ رانپو گفت:خواهش م...میکنم ^-^
رفتم طرف آتسوشی بهش گفتم:اول ساکت شو دوم از دایی من نمیتونی در بری دایی من خیلی قدرتمند یواش پیش خودم گفتم:البته ز یادم اونجور که فکرشو میکنم زیادم اونجور قدرتمند نیست🤔
اکوتاگاوا رو به من گفت:آنگو چی گفتییییییی😠گفتمش:هاااااا هیچی بیخیال🤐😧
پارت بعدی تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۴.۴k
۲۲ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.