وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی

وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی
و می‌بینی چقدر آهسته می رود
تازه می‌فهمی چقدر پیر شده !

وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..

در ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”

در ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”

در ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ”

در ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ”

در ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ”

در ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ”

در ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”

در شصت سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ....

و این رسم زندگی است....

چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست
حتی همین الان...
دیدگاه ها (۱)

دروغ گو دشمن خداست!!آیا تا به حالا به این فکر کرده ایم که چ...

انهدام سامانه‌های "آرو" اسرائیل با موشک‌های غول‌پیکر "عماد" ...

داستان‌هاے پنداموزﭘﺴﺮﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﯼ ﻧ...

#خواهرم...حجاب به چادری بودن نیست!اونایی که میگن افتخارم چاد...

ترسناک ترین خاطره ی من

معرفی فیک (دور اما آشنا )

The Hello my family

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط