part

part:⁴¹
عشق بی رنگ

ا.ت ویو

خیلی خوشحالم... ینی مامانم... میخواد منو ببینه؟ نمیدونم...

تو راه برگشت چشمم خورد به یه بستنی فروشی.. من عاشق بستنی ام... به جونگکوک شی نگا کردم..

کوک: چته؟

به چشمام به مغازه اشاره کردم که فهمید چی میخوام..

کوک: نه... فکرشم نکن..

ا.ت: عهههه.. چراااااـ.

کوک: سرما میخوری...

ا.ت: نمیخورم! من بستنی موخواممم..

از کلافگی پوفی کشید

کوک: بخرم برات... دس از نق نق کردن بر میداری؟

ا.ت: اوهوم..

رفت تو مغازه پشت سرش رفتم... داخلش خیلی گرم بود.. نشستیم رویه میز که کنار شومینه بود...

کوک: خوب چه طعمی میخوای؟

ا.ت: شکلاتی و وانیلی ترکیبی...

کوک:اوک..

پاشد رفت و سفارش داد.. بعد از ¹⁰ مین با دوتا بستنی قیفی اومد سمتمون... از شدت ذوق لبمو گاز گرفتم... یکیشونو بهم داد و نشست.. اروم لیسش زدم...

ا.ت: مرسیییی..

کوک: خواهش میکنم..

بعد از ¹⁰ مین تموم کردیم.. پاشد رفت حساب کرد و برگشت.. از مغازه اومدیم بیرون که یه ون مشکی جلو پام ترمز کرد... یکم ترسیدم و عقب عقب رفتم..

کوک: نترس.. خودم گفتم بیان..

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اها.. اوکی..

کوک: من یه کاری واسم پیش اومده.. باید برم.. تو برگرد عمارت... مواظب خودت باش فسقلی...

ا.ت: هعی.. ایم نات فسقلی..

کوک: یو آر فسقلی..

از حرصم سوار ون شدم.. درو محکم کوبیدم... ون حرکت کرد سمت عمارت.. سرمو گذاشتم رو صندلی که خوابم برد...

جونگکوک ویو

رفتم به اون لوکیشنی که تهیونگ فرستاده بود... خودش یه هفته دیگه میاد.. من باید. ا.ت رو ببرم پیش مامانش... یه نگاه ریز به خونه انداختم... نه خوب بود نه بد... سوار ماشین شدم و برگشتم عمارت.....

ا.ت ویو

حس کردم یکی داره صدام میزنه... اروم چشامو باز کردم..

بادیگارد: خانوم؟ خانوم لطفا بیدار شید..

ا.ت: بله؟

بادیگارد: رسیدیم عمارت..

اروم از ون پیاده شدم... یکیشون چتر گرفت بالا سرم... رفتیم تو عمارت.. وارد سالن که شدیم چتر رو بست... رفتم بالا تو اتاقم... دراز کشیدم رو تخت که خوابم برد...
..................................................................
اروم چشامو باز کردم.. تو جام غلت خوردم...
اروم از جام پاشدم.. خواستم برم حموم که خدمتکار در زد...

ا.ت: بیا تو..

جولیا اومد داخل و تعظیم کرد و گفت: خانوم شام حاضره..

ا.ت: شام؟ مگ چقدر خوابیدم؟

جولیا: فک کنم حدودا ³ ساعت..

ا.ت: برگام.. اوکی تو برو منم میام..

تعظیم کرد و رفت بیرون... تهیونگا دلم واست تنگ شده...

لباسامو عوض کردم.. رفتم پایین تو اشپز خونه.. کنار جونگکوک شی نشستم... من اونو به عنوان داداش نداشته ام میدونم... بهش اعتماد دارم.. اون تنها کسیه که تهیونگ بهش اعتماد داره... پس منم بهش اعتماد دارم...

کوک: خوب خوابیدی؟

ا.ت: چرا همه میدونن من خوابیدم؟

کوک:چون خودم بهت سر زدم... به جولیا گفتم حواسش بهت باشه...

ا.ت: اها.. اوکی...
دیدگاه ها (۲)

خودکشی✓

تا دیر نشده دستمو بگیر:) میشه بهم اینارو هدیه بدید؟ حق..... ...

#تاکسیک_نباشیم

یک سناریو مثبت ۱۸ بزنیم بر رگ... کوکوی اوفففف

"سرنوشت "p,30...۱۰ مین بعد ....ماشین جیهوپ جلوی کلبه ی چوبی ...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

"سرنوشت "p,32..ویو بعد از شام ا/ت *.بعد از شام جیمین با ماشی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط