من پرهامم ۲۴ سالمه من تو یه خانوده ثروتمند تو تهران بزرگ
من پرهامم ۲۴ سالمه من تو یه خانوده ثروتمند تو تهران بزرگ شدم و https://telegram.me/lllloooovvee از بچگی با ارشیا دوست بودم و رابطمون مثل دو تا برادر من برای قبول شدن تو کنکور تلاش زیادی کردم اما نتونستم تو شهر خودم یعنی تهران قبول بش و تو یه شهر دیگه یا به عبارتی تو وطن ارشا قبول شدم اما ارشیا تو دانشگاه پایتخت قبول شد و چون انتقال من به دانشگاه پایتخت غیر ممکن بود اما انتقال ارشیا به وطنش ممکن بود ارشیا این انتقالو انجام داد و منو ارشیا با هم تو شهری درس میخوندیم که ارشیا تا ۵-۴سالگی تو اون شهر زندگی میکرد اوایل دانشگاه خیلی خوب بود تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که باعث شد من اون ترم مشروط بشم راستش من اون روز که با ارشیا داشتیم میرفتیم دانشگاه دم در دانشگاه دختری رو دیدم که اون لحظه دیدمش حس عجیبی بهم دست داد چند لحظه مات نگاهش میکردم تا زمانی که از کنارم رد شد و با صدای ارشیا به خودم اومدم اون روز تو کلاس از درس هیچی نفهمیدم تموم فکر و ذهنم شده بود اون دختر از اون روز به بعد دیگه ندیدمش تا حدود یک ماه اما من تو اون یک ماه همش بهش فکر میکردم و هر شب دعا میکردم یکبار دیگه ببینمش آخه دلم خیلی براش تنگ شده بود و کارمو کشونده بود به گریه یه روز که یه ربع مونده بود به شروع کلاسم تو راهرو ایستاده بودم تا اینکه از دفتر دانشگاه اومد بیرون وقتی که دیدمش ناخوداگاه اشک از چشمام سرازیر شد رفتم دنبالش میخواستم خونشون رو پیدا کنم که اگه دلم براش تنگ شد برم دم خونشون وقتی خونشون رو پیدا کردم خیلی خوشحال بودم اومدم خونه و جریان رو به ارشیا گفتم اونشب نشستم با ارشیا کلی حرف زدیم تا اینکه ارشیا گفت باید بری حرف دلتو بهش بگی و ببینی اون چی میگه منم قبول کردم و چند روز رفتم سر کوچشون ایستادم تا اینکه یه از خونه اومد بیرون خواستم بهش بگم اما نمیتونستم دلم میلرزید برم باهاش حرف بزنم تا اینکه دست به دامان ارشیا شدم و ازش خواهش کردم اون بره بهش بگه بعد از کلی اصرار و قول شام دادن و.... بالاخره قول کرد بره بهش بگه صبح رفتیم کلاس تصمیم گرفتیم بعد از کلاس بریم بهش بگیم بعد از اتمام کلاس وقتی اومدیم نو حیاط دیدم تنها رو یه صندلی نشسته فورا به ارشیا گفتم همونه ارشیا گفت باشه هول نکن الان میریم بهش میگیم اما من نمیتونستم برم پاهام بی حس شده بود به ارشیا گفتم خودش بره بهش بگه اما ارشیا گفت اگه تو نیایی محاله من تنها برم به ناچار قبول کردم
https://telegram.me/lllloooovvee
و رفتیم پیشش بهش سلام کردیم و اونم یه سلام کرد وقتی صداشو شنیدم تو دلم خالی شد من دیگه حرف نزدم و همه رو گذاشته بودم عهده ارشیا و ارشیا گفت میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم گفت خواهش می کنم و... بعد از کلی حرف زدن فهمیدم اسمش النازه و دختر یکی از استادای همین دانشگاهه بعد ارشیا گفت راستش قصد من از این ملاقات این بود که این دوست ما حدود ۲ ماه میشه که عاشق شما شده و شب و روزش شده گریه حالا من از شما میخوام اگه اشکال نداره با هم بیشتر آشنا بشین بعد الناز گفت مگه خودشون زبون ندارن که شما جای ایشون حرف میزنین و بلند شد و رفت که ارشیا گفت یه خداحافظی چیزی از انسان کم نمی کنه یهو برگشت خواست حرفی بزنه که نگفتو به راهش ادامه داد بعد ارشیا به من رو کردو گفت باید خودت دست به کار بشی و اینقد سمج بشی که درخواستت رو قبول کنه اگه واقعا دوسش داری نباید از هیچی بترسی رو منم همه جوره حساب کن این حرف ارشیا یه امید خاصی بهم داد از اون روز به بعد به مدت یه هفته با ارشیا تمرین میکردم که چه جوری بهش بگم بعد رفتم سر کوچه شون حدود ۲ ساعت ایستادم تا اینکه از خونه اومد بیرون رفتم جلوشو گرفتم حرف دلمو بهش گفتم حالا بماند لرزش صدام و... و شمارمو بهش دادمو گفتم اگه درخواست منو قبول کردین بهم زنگ بزنید و از https://telegram.me/lllloooovvee پیشش رفتم وقتی اومدم خونه مرتب دعا میکردم الناز درخواستمو قبول کنه حدود ۲هفته گذشت از تماس خبری نبود کم کم داشتم نا امید میشدم تا اینکه یه شب حدود ساعت ۱ شب بود که گوشیم زنگ زد فک نمیکردم الناز باشه وقتی جواب دادم دیدم النازه خیلی خوشحال شدم گفتم ممنون که درخواستمو قبول کردی اما الناز چیز دیگه ای گفت اون گفت پرهام منم تو رو دوس دارم اما بهتره قید همدیگر رو بزنیم منم گفتم آخه چرا گفت یکی دیگه هم هست که منو دوست داره اگه بفهمه تو به من پیشنهاد آشنایی دادی بیچارت می کنه من تو رو دوس دارم پرهام نمیخوام آسیبی بهت برسه گفتم الناز ما همدیگر رو دوس داریم پس هیچ چیز جلو دارمون نیست گفت اشتباه می کنی بخدا اگه بفهمه تو رو میکشه با گریه داشت این حرفا رو میزد که من گفتم الناز تو منو دوس داری که النازم گفت آره بخدا خیلی دوست دارم این حرفش خیلی به دلم نشست منم گفتم پس تا منو داری نباید از هیچی بترسی
https://telegram.me/lllloooovvee
و رفتیم پیشش بهش سلام کردیم و اونم یه سلام کرد وقتی صداشو شنیدم تو دلم خالی شد من دیگه حرف نزدم و همه رو گذاشته بودم عهده ارشیا و ارشیا گفت میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم گفت خواهش می کنم و... بعد از کلی حرف زدن فهمیدم اسمش النازه و دختر یکی از استادای همین دانشگاهه بعد ارشیا گفت راستش قصد من از این ملاقات این بود که این دوست ما حدود ۲ ماه میشه که عاشق شما شده و شب و روزش شده گریه حالا من از شما میخوام اگه اشکال نداره با هم بیشتر آشنا بشین بعد الناز گفت مگه خودشون زبون ندارن که شما جای ایشون حرف میزنین و بلند شد و رفت که ارشیا گفت یه خداحافظی چیزی از انسان کم نمی کنه یهو برگشت خواست حرفی بزنه که نگفتو به راهش ادامه داد بعد ارشیا به من رو کردو گفت باید خودت دست به کار بشی و اینقد سمج بشی که درخواستت رو قبول کنه اگه واقعا دوسش داری نباید از هیچی بترسی رو منم همه جوره حساب کن این حرف ارشیا یه امید خاصی بهم داد از اون روز به بعد به مدت یه هفته با ارشیا تمرین میکردم که چه جوری بهش بگم بعد رفتم سر کوچه شون حدود ۲ ساعت ایستادم تا اینکه از خونه اومد بیرون رفتم جلوشو گرفتم حرف دلمو بهش گفتم حالا بماند لرزش صدام و... و شمارمو بهش دادمو گفتم اگه درخواست منو قبول کردین بهم زنگ بزنید و از https://telegram.me/lllloooovvee پیشش رفتم وقتی اومدم خونه مرتب دعا میکردم الناز درخواستمو قبول کنه حدود ۲هفته گذشت از تماس خبری نبود کم کم داشتم نا امید میشدم تا اینکه یه شب حدود ساعت ۱ شب بود که گوشیم زنگ زد فک نمیکردم الناز باشه وقتی جواب دادم دیدم النازه خیلی خوشحال شدم گفتم ممنون که درخواستمو قبول کردی اما الناز چیز دیگه ای گفت اون گفت پرهام منم تو رو دوس دارم اما بهتره قید همدیگر رو بزنیم منم گفتم آخه چرا گفت یکی دیگه هم هست که منو دوست داره اگه بفهمه تو به من پیشنهاد آشنایی دادی بیچارت می کنه من تو رو دوس دارم پرهام نمیخوام آسیبی بهت برسه گفتم الناز ما همدیگر رو دوس داریم پس هیچ چیز جلو دارمون نیست گفت اشتباه می کنی بخدا اگه بفهمه تو رو میکشه با گریه داشت این حرفا رو میزد که من گفتم الناز تو منو دوس داری که النازم گفت آره بخدا خیلی دوست دارم این حرفش خیلی به دلم نشست منم گفتم پس تا منو داری نباید از هیچی بترسی
۵۶.۸k
۲۹ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.