تا ساغری داد از لبش
تا ساغری داد از لبش
دینم ربود
عقلم زدود
جانم گرفت
مستم نمود
او غنچه ی لب را گشود
خندید و پرسید: عاشقی؟!
اما مرا یارا نبود
رنگی به رخسارم نبود
جان از تن من رفته بود...
گرداند رویش را و گفت:
دیدید او عاشق نبود!!...
دینم ربود
عقلم زدود
جانم گرفت
مستم نمود
او غنچه ی لب را گشود
خندید و پرسید: عاشقی؟!
اما مرا یارا نبود
رنگی به رخسارم نبود
جان از تن من رفته بود...
گرداند رویش را و گفت:
دیدید او عاشق نبود!!...
- ۱.۴k
- ۲۱ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط