تا ساغری داد از لبش

تا ساغری داد از لبش
دینم ربود
عقلم زدود
جانم گرفت
مستم نمود

او غنچه ی لب را گشود
خندید و پرسید: عاشقی؟!

اما مرا یارا نبود
رنگی به رخسارم نبود
جان از تن من رفته بود...

گرداند رویش را و گفت:
دیدید او عاشق نبود!!...
دیدگاه ها (۱)

فقط اومدم بگم شب جمعه هس من اینجام فکرای بد بد نکنین...حوصلم...

عجب عکسی...عجب عکاسی...عجب مهارتی...عجب ژستی...عجب دفترچه بی...

مےدونَمـ تو هیچـ✖️ـوَقتـ پایبَنـــد نِمیشے✖ مِثِہـ دِرَختے✍ ...

تا حالا اینا رو بِهِت #نَگُفتَم وَلی حالا #میخوام بِگَم: .بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط