یه پارت دیگهه
ازدواج اجباری
پارت22
کوک"
انگار از دیشبش خبر نداشت که چیکار کرده بود..
کوک: از دیشب یادت نمیاد؟
هانا: دیشب؟ خوابیدم..
کوک: مطمعنی فقط خواب بود؟
هانا: یااااا.. داری میترسونیم.. من میگم فقط خوابیدم..
دستشو کشیدم و از جاش بلند شد..
دستبند رو باز کردم واز اتاق اومدیم بیرون..
اوردمش توی اشپز خونه نشستیم..
با دلخوری صبحانشو میخورد.. با اخم نگام میکرد و با دهن پر حرف میزد.. کیوت شده بود..
هانا: با اینکه ازت ناراضی ام اما..
که یهو مامان بزرگ اومد تو اشپز خونه بلند شدم..
بهش احترام گذاشتم اما هانا و همینطوری به خوردن ادامه میداد.. انگار نفهمیده بود..
با پام زدم به پاش که صداش در اومد...
هانا: یاااا.. چته یواش...
با دیدن مامان بزرگ ازجاش بلند شد و احترام گذاشت..
خانوم بزرگ: هانا تویی؟
هانا: بله..
خانوم بزرگ: در مورد دیشب...!
هانا: بله؟
کوک: اهم.. چیزه دیشب حالش زیاد خوب نبود.. خخخ
هانا"
متوجه چیزی نشدم...
مگه دیشب چیکار کردم من؟ این پیره زنه دیگه کیه؟
نکنه مامان بزرگ کوکه.. یا خداااا قراره با این زندگی کنیم؟
ولی شبیه جایی نیست که بخوام زندگی کنم..
خانوم بزرگ:اها.. سهون و بکهیون کجان؟
کوک: الان بهشون میگم بیان..
توی چشماش نگاه کردم..
وااای چشماش رنگیه.. باورم نمیشه این مامان بزرگه جونگکوکه..
ولی معلومه خیلی پولداره..
نکنه لنز گذاشته مثلا به خودش برسه.. لابد خیلی دنبال مده..!
یادم افتاد و بقیه غذام رو میخوردم.. اونم یواش یواش واروم سوپ میخورم..
اخه سوپم شد صحبانه خانوم جان.. هرکی هستی حالا.. ایش..
همینطور که غذام و میخوردم و دهنم پر بود ازم سوال پرسید..
(بچه ها (خانم) هم میشه بنویسم اما (خانوم) راحت ترم 😂🤦🏻♀️)
خانوم بزرگ: تو چند سالته؟
من چند سالمه؟ یادم نمیاد شت... حالا همین الان هانا.. زود باش فکر کن.. مغز خر خوردی؟
اها همسن جونگ کوکم .. چقدر زرنگم 😎
هانا: هم سن جونگ کوکم..
خانوم بزرگ: عاا.. جونگ کوک چند سالش بود؟
واای شت.. خب من چمیدونم.. چه سوالا میپرسی.. جونگ کوک کجا رفتی برگرد بهت نیاز
ادامه دارد......
پارت22
کوک"
انگار از دیشبش خبر نداشت که چیکار کرده بود..
کوک: از دیشب یادت نمیاد؟
هانا: دیشب؟ خوابیدم..
کوک: مطمعنی فقط خواب بود؟
هانا: یااااا.. داری میترسونیم.. من میگم فقط خوابیدم..
دستشو کشیدم و از جاش بلند شد..
دستبند رو باز کردم واز اتاق اومدیم بیرون..
اوردمش توی اشپز خونه نشستیم..
با دلخوری صبحانشو میخورد.. با اخم نگام میکرد و با دهن پر حرف میزد.. کیوت شده بود..
هانا: با اینکه ازت ناراضی ام اما..
که یهو مامان بزرگ اومد تو اشپز خونه بلند شدم..
بهش احترام گذاشتم اما هانا و همینطوری به خوردن ادامه میداد.. انگار نفهمیده بود..
با پام زدم به پاش که صداش در اومد...
هانا: یاااا.. چته یواش...
با دیدن مامان بزرگ ازجاش بلند شد و احترام گذاشت..
خانوم بزرگ: هانا تویی؟
هانا: بله..
خانوم بزرگ: در مورد دیشب...!
هانا: بله؟
کوک: اهم.. چیزه دیشب حالش زیاد خوب نبود.. خخخ
هانا"
متوجه چیزی نشدم...
مگه دیشب چیکار کردم من؟ این پیره زنه دیگه کیه؟
نکنه مامان بزرگ کوکه.. یا خداااا قراره با این زندگی کنیم؟
ولی شبیه جایی نیست که بخوام زندگی کنم..
خانوم بزرگ:اها.. سهون و بکهیون کجان؟
کوک: الان بهشون میگم بیان..
توی چشماش نگاه کردم..
وااای چشماش رنگیه.. باورم نمیشه این مامان بزرگه جونگکوکه..
ولی معلومه خیلی پولداره..
نکنه لنز گذاشته مثلا به خودش برسه.. لابد خیلی دنبال مده..!
یادم افتاد و بقیه غذام رو میخوردم.. اونم یواش یواش واروم سوپ میخورم..
اخه سوپم شد صحبانه خانوم جان.. هرکی هستی حالا.. ایش..
همینطور که غذام و میخوردم و دهنم پر بود ازم سوال پرسید..
(بچه ها (خانم) هم میشه بنویسم اما (خانوم) راحت ترم 😂🤦🏻♀️)
خانوم بزرگ: تو چند سالته؟
من چند سالمه؟ یادم نمیاد شت... حالا همین الان هانا.. زود باش فکر کن.. مغز خر خوردی؟
اها همسن جونگ کوکم .. چقدر زرنگم 😎
هانا: هم سن جونگ کوکم..
خانوم بزرگ: عاا.. جونگ کوک چند سالش بود؟
واای شت.. خب من چمیدونم.. چه سوالا میپرسی.. جونگ کوک کجا رفتی برگرد بهت نیاز
ادامه دارد......
۱۰.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.