بانوی زشت
بانویزشت
Part1
.
.
سلام! اسم من ا.تس! فامیلی مشخصی ندارم فعلا جئون ا.تم... شاید بپرسید چرا؟ خب داستانش طولانیه پس خلاصش میکنم... من از زمان تولد برده بودم چون پدر و مادرم منو نخواستن و تو کوچه پس کوچههای شهر رهام کردن! یکی از کسایی که بردش بودم روی صورتم آب جوش ریخت و جاش تا الان که ٢٢ سالمه رو صورتم موند... حالا هم یه یارو به اسم جئون جونکوک منو صیغه خودش کرد و به دلیل لکهها تو عمارتش منو بانوی زشت صدا میزنن...
ویو ا.ت زمان حال
تو اتاقم نشستم... امروز آخرین روز صیغمونه و میخوام بدونم باهام چیکار میکنه... اما فک نکنم یادش بمونه چون جونکوک با زنها و صیغههای دیگش سرگرمه و به من اهمیت نمیداد...
نگهبان: (در میزنه) بانوی زشت؟ ارباب گفتن برین اتاقشون...
ا.ت: باشه الان میرم...
یه پيراهن لش مشکی پوشیدم و رفتم در اتاق جئون...
علامت ا.ت _
علامت جونکوک +
_ (در زدن)
+ بیا تو!
_ بله
وارد اتاق شدم جئون با بالاتنه لخت روی کاناپه نشسته بود.... سرمو انداختم پایین و روبهروش ایستادم...
+ سرتو بگیر بالا(سرد)
_ چشم
+ خوشت اومد؟
_ بله؟؟؟؟؟
+ به عنوان صیغم باید تمایل داشته باشی حداقل یه بار لمسش کنی...
_ من... چطوری... جرعت کنم؟ (با لکنت)
+ (بیحوصله) بگذریم... میخوام آزادت کنم...
_ چی؟ (متعجب)
+ میخوام از بردگی آزادت کنم!
_ آها... بله
+ تو دیگه برده نیستی میتونی بری...
_ چشم
از اتاق اومدم بیرون و به سمت در رفتم... از عمارت خارج شدم و به سمت جاده رفتم... جایی برای رفتن نداشتم و بی هدف راه میرفتم... به یه زمین بازی رسیدم... روی نیمکت فلزیِ قرمز رنگ نشستم... به وسایل بازی و بچههایی که خوشحال بازی میکردن خیره شدم... فک کردم چقدر دلم میخواست وقتی بچه بودم یه بار با خیال راحت تو پارک جای دست فروشی بازی کنم...
همینطور که نشسته بودم یه خانم پیر اومد و نشست کنارم....
.
.
خب دیگه دختر خوبی بودم پارت یکو گذاشتم و دو تا نکته رو بگم
1. دلتون بهشون خوش نشه تهش هم کوک هم ا.ت میمیرن
2. زبون روزه با 16% شارژ پارت گذاشتم دلت میاد لایک نکنی؟!
Part1
.
.
سلام! اسم من ا.تس! فامیلی مشخصی ندارم فعلا جئون ا.تم... شاید بپرسید چرا؟ خب داستانش طولانیه پس خلاصش میکنم... من از زمان تولد برده بودم چون پدر و مادرم منو نخواستن و تو کوچه پس کوچههای شهر رهام کردن! یکی از کسایی که بردش بودم روی صورتم آب جوش ریخت و جاش تا الان که ٢٢ سالمه رو صورتم موند... حالا هم یه یارو به اسم جئون جونکوک منو صیغه خودش کرد و به دلیل لکهها تو عمارتش منو بانوی زشت صدا میزنن...
ویو ا.ت زمان حال
تو اتاقم نشستم... امروز آخرین روز صیغمونه و میخوام بدونم باهام چیکار میکنه... اما فک نکنم یادش بمونه چون جونکوک با زنها و صیغههای دیگش سرگرمه و به من اهمیت نمیداد...
نگهبان: (در میزنه) بانوی زشت؟ ارباب گفتن برین اتاقشون...
ا.ت: باشه الان میرم...
یه پيراهن لش مشکی پوشیدم و رفتم در اتاق جئون...
علامت ا.ت _
علامت جونکوک +
_ (در زدن)
+ بیا تو!
_ بله
وارد اتاق شدم جئون با بالاتنه لخت روی کاناپه نشسته بود.... سرمو انداختم پایین و روبهروش ایستادم...
+ سرتو بگیر بالا(سرد)
_ چشم
+ خوشت اومد؟
_ بله؟؟؟؟؟
+ به عنوان صیغم باید تمایل داشته باشی حداقل یه بار لمسش کنی...
_ من... چطوری... جرعت کنم؟ (با لکنت)
+ (بیحوصله) بگذریم... میخوام آزادت کنم...
_ چی؟ (متعجب)
+ میخوام از بردگی آزادت کنم!
_ آها... بله
+ تو دیگه برده نیستی میتونی بری...
_ چشم
از اتاق اومدم بیرون و به سمت در رفتم... از عمارت خارج شدم و به سمت جاده رفتم... جایی برای رفتن نداشتم و بی هدف راه میرفتم... به یه زمین بازی رسیدم... روی نیمکت فلزیِ قرمز رنگ نشستم... به وسایل بازی و بچههایی که خوشحال بازی میکردن خیره شدم... فک کردم چقدر دلم میخواست وقتی بچه بودم یه بار با خیال راحت تو پارک جای دست فروشی بازی کنم...
همینطور که نشسته بودم یه خانم پیر اومد و نشست کنارم....
.
.
خب دیگه دختر خوبی بودم پارت یکو گذاشتم و دو تا نکته رو بگم
1. دلتون بهشون خوش نشه تهش هم کوک هم ا.ت میمیرن
2. زبون روزه با 16% شارژ پارت گذاشتم دلت میاد لایک نکنی؟!
۴.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.