هزار یک شب
هزار یک شب
شب دوازدهم
خاتون رو به ژنده پوش دومی کرد .وگفت اکنون نوبت تواست که حکایت زندگیت را بازگوی
*ای خاتون من هم در دیارخود شاهزاده بودم در دربار پدرم موسیقی حکمت وشاعری وعلم فراگرفتم.شد م شهره افاق.پادشاه هند که دوست پدرم بود ازمن دعوت کرد که به دیاردهند بروم وبادخترش ازدواج کنم..پدرم مرا با تحفه وهدایا گران بها به همراه ندیمان وزیر مخصوص با کشتی راهی هند کرد.
هفته هادریا نوردیدیم .وطوفان راپشت سرگذاشتیم .تااینکه به ساحل رسیدم .وچهارپایان اجیر کردیم.وبارها بر ان ها گذاشتیم. برهوابرخواست .وبعد سوارکه روی خود راپوشانده بودن با شمیر های اخته به ماونزدیک میشدن ...
وزیر فریاد براورد ای راهزنان ما مهمان مخصوص سلطان هندیم .ازخشم اوبترسید.یکی از راهزنان خنده سرداد.گفت ماوراباکی از سلطان هند نیست ،که اینجا هند نیست.
متوجه شدیم به خاطر طوفان ها کشتی ما تغییر مسیر دادیم .واینجا هند نیست.
راهزنان به ما حمله کردن .وجمعی راکشتن .واما من چون که فنون رزمی رافرا گرفتم توانستم عده ربکشم وفرار کنم به دورن غاری .شب دران غار سپری کردم وفردا صبح به طرف شهروحرکت کردم ووارد بازارشدم وبه دکه خیاطی رسیدم .صاحب آن پیرمردی بود.به پیرمرد سلام کردم.وپیرمرد متوجه شد که من غریب م وگرسنه .ازمن دعوت کرد تا به دکه ش بروم ورفع گرسنگی کنم...منهم دعوتش را پذیرفتم،وبه دکه ش رفتم ....انگاه ماجرایی سفر وغارت را گفتم ..پیرمرد گفت این سرزمین عربستان است،.سرزمین من وعربستان باهم دشمنی دیرنیه داشتن.وپیرمرد به کسی نگو یم از کدام دیارم.وپرسید ایا هنری دارم ،منهم از علوم خود وهنر موسیقی م گفتم.پیرمرد گفت افسوس این علوم واین هنرها در این سرزمین جاهلی خریدار ندار!واز من خواست درباره هنر هایم وعلوم نیز به کسی نگوم ..خواست خارکنی کنم تا گشایش کارم باشد.ومن یکسال خارکنی میکردم ومیفروختم.وبا دو خارکن اشنا شدم .یکبار برای خارکنی به بیابان عجیبی رسیدم وخواستم خار بکنم تبر خودرا بر زمین زدم.که تبرم به صحفه مسی خورد.خاک هاراپس زدم.وصحفه مسی رابرداشتم .وچاهی بود که نردبان دورن چاه بود ،از نردبان پایین رفته .وخود در برابرقصری دیدم ،وبه دورن قصر رفتم دختری رادر سرسرای قصردیدم.پری چهره .دختر با دیدمن ترسید گفت توکیستی جن یا ادمی .گفتم من ادم .ودختر گفت من دختر پادشاه ابنوس هستم عفریته مرا دردشب عروسیم دزدید.توراوشوهرم برای نجات من فرستاد؟ گفتم نه ماجرا رابرای او بازگو کردم.
دخترتاسف خورد وگفت .میترسم حال که پایت به این جارسید ازاین نگون بخت تر شوی...ازدختر پرسیدم این عفریته کی به اینجا می اید .دختر گفت هر ده روز .واگرکاری با اوداشتم دست رواین نوشته دیوار میکشم تا بیاید.
ومن بدون فکر دست کشیدم .تا عفریته ظاهر شود وآن را بکشم .ودختر رانجات دهم .اماودختر فریاد کشید چه میکنی .هیچ حربه ای براو کارازا نیست .تا شیشه عمرش بشکند.زود بگریز تاوعفریته نیامد.من به سرعت فرار کردم .از نردبان بالا رفتم .متوجه شدم کفشم رادرحین فرارجاگذاشت است .درب مسی رانگذاشتم تاوصداورابشنوم .واما ای خاتون شنیدم عفریته عربده ای کشید گفت بوی ادمی زاد میاید این خاین چه کسی اینجا بود،این کفش مال چه کسی است ؟ودختر منکر همه چیز شد.. من هم از ترس وبه شهربازگشتم .وبه دکان خیاط رفتم .پیرمرد گفت از دیشب تا به حال کجا بودی؟ومن متوجه شدم برای من دورن ان چاه یک ساعت بود ولی یک روز طول کشید.وبرای خیاط عفریته ودختر را گفتم.
بعداز مدتی مردی که بیرون مغازه بود مرا صد زد وگفت کفش وتبر مرا در بیابان پیدا کرد ومن نزدیک مرد شدم تا کفش تبرم رابگیر که دیدم تبدیل به عفریته شد.وسریع با یک حرکت من را گرفت وبه دورن همان چاه برد .دیدم دختربیچاره را به ستون بسته .وبدن دختر بیچاره به شدت زخمی است .عفریته فریاد کشید ایا این مرد بود به دیدنت امده بود؟دختر ناله کرد گفت هرگز این مرد راندیدم ..عفریته گفت حال که این مرد راندیدی باید اورابکشی .ودختر راازستون باز کرد .ودختر گفت من هرگز ادمی بی گناه ی رانمیکشم .وانگاه رو به من کرد بسیارخوب توباید این زن رابکشی.من گفتم هرگز این زن که به کمک کرد نمیکشم .اوقبل از امدن تواز من خواست .ازچاه بیرون بروم .ازمن نخواه که اورابکشم .
عفریته فریاد کشید این زن خاین دورغگو وسپس زن بیچاره راکشت .وسپس گفت تورا نمیکشم ،سپس مرابرادشت وبالای قله کوه ای برد،وخاک برمن پاشید وتبدیل به میمون کرد. ..
حکایت که به اینجارسید ،شهرباز به خواب رفته بود
پایان شب دوازدهم
شب دوازدهم
خاتون رو به ژنده پوش دومی کرد .وگفت اکنون نوبت تواست که حکایت زندگیت را بازگوی
*ای خاتون من هم در دیارخود شاهزاده بودم در دربار پدرم موسیقی حکمت وشاعری وعلم فراگرفتم.شد م شهره افاق.پادشاه هند که دوست پدرم بود ازمن دعوت کرد که به دیاردهند بروم وبادخترش ازدواج کنم..پدرم مرا با تحفه وهدایا گران بها به همراه ندیمان وزیر مخصوص با کشتی راهی هند کرد.
هفته هادریا نوردیدیم .وطوفان راپشت سرگذاشتیم .تااینکه به ساحل رسیدم .وچهارپایان اجیر کردیم.وبارها بر ان ها گذاشتیم. برهوابرخواست .وبعد سوارکه روی خود راپوشانده بودن با شمیر های اخته به ماونزدیک میشدن ...
وزیر فریاد براورد ای راهزنان ما مهمان مخصوص سلطان هندیم .ازخشم اوبترسید.یکی از راهزنان خنده سرداد.گفت ماوراباکی از سلطان هند نیست ،که اینجا هند نیست.
متوجه شدیم به خاطر طوفان ها کشتی ما تغییر مسیر دادیم .واینجا هند نیست.
راهزنان به ما حمله کردن .وجمعی راکشتن .واما من چون که فنون رزمی رافرا گرفتم توانستم عده ربکشم وفرار کنم به دورن غاری .شب دران غار سپری کردم وفردا صبح به طرف شهروحرکت کردم ووارد بازارشدم وبه دکه خیاطی رسیدم .صاحب آن پیرمردی بود.به پیرمرد سلام کردم.وپیرمرد متوجه شد که من غریب م وگرسنه .ازمن دعوت کرد تا به دکه ش بروم ورفع گرسنگی کنم...منهم دعوتش را پذیرفتم،وبه دکه ش رفتم ....انگاه ماجرایی سفر وغارت را گفتم ..پیرمرد گفت این سرزمین عربستان است،.سرزمین من وعربستان باهم دشمنی دیرنیه داشتن.وپیرمرد به کسی نگو یم از کدام دیارم.وپرسید ایا هنری دارم ،منهم از علوم خود وهنر موسیقی م گفتم.پیرمرد گفت افسوس این علوم واین هنرها در این سرزمین جاهلی خریدار ندار!واز من خواست درباره هنر هایم وعلوم نیز به کسی نگوم ..خواست خارکنی کنم تا گشایش کارم باشد.ومن یکسال خارکنی میکردم ومیفروختم.وبا دو خارکن اشنا شدم .یکبار برای خارکنی به بیابان عجیبی رسیدم وخواستم خار بکنم تبر خودرا بر زمین زدم.که تبرم به صحفه مسی خورد.خاک هاراپس زدم.وصحفه مسی رابرداشتم .وچاهی بود که نردبان دورن چاه بود ،از نردبان پایین رفته .وخود در برابرقصری دیدم ،وبه دورن قصر رفتم دختری رادر سرسرای قصردیدم.پری چهره .دختر با دیدمن ترسید گفت توکیستی جن یا ادمی .گفتم من ادم .ودختر گفت من دختر پادشاه ابنوس هستم عفریته مرا دردشب عروسیم دزدید.توراوشوهرم برای نجات من فرستاد؟ گفتم نه ماجرا رابرای او بازگو کردم.
دخترتاسف خورد وگفت .میترسم حال که پایت به این جارسید ازاین نگون بخت تر شوی...ازدختر پرسیدم این عفریته کی به اینجا می اید .دختر گفت هر ده روز .واگرکاری با اوداشتم دست رواین نوشته دیوار میکشم تا بیاید.
ومن بدون فکر دست کشیدم .تا عفریته ظاهر شود وآن را بکشم .ودختر رانجات دهم .اماودختر فریاد کشید چه میکنی .هیچ حربه ای براو کارازا نیست .تا شیشه عمرش بشکند.زود بگریز تاوعفریته نیامد.من به سرعت فرار کردم .از نردبان بالا رفتم .متوجه شدم کفشم رادرحین فرارجاگذاشت است .درب مسی رانگذاشتم تاوصداورابشنوم .واما ای خاتون شنیدم عفریته عربده ای کشید گفت بوی ادمی زاد میاید این خاین چه کسی اینجا بود،این کفش مال چه کسی است ؟ودختر منکر همه چیز شد.. من هم از ترس وبه شهربازگشتم .وبه دکان خیاط رفتم .پیرمرد گفت از دیشب تا به حال کجا بودی؟ومن متوجه شدم برای من دورن ان چاه یک ساعت بود ولی یک روز طول کشید.وبرای خیاط عفریته ودختر را گفتم.
بعداز مدتی مردی که بیرون مغازه بود مرا صد زد وگفت کفش وتبر مرا در بیابان پیدا کرد ومن نزدیک مرد شدم تا کفش تبرم رابگیر که دیدم تبدیل به عفریته شد.وسریع با یک حرکت من را گرفت وبه دورن همان چاه برد .دیدم دختربیچاره را به ستون بسته .وبدن دختر بیچاره به شدت زخمی است .عفریته فریاد کشید ایا این مرد بود به دیدنت امده بود؟دختر ناله کرد گفت هرگز این مرد راندیدم ..عفریته گفت حال که این مرد راندیدی باید اورابکشی .ودختر راازستون باز کرد .ودختر گفت من هرگز ادمی بی گناه ی رانمیکشم .وانگاه رو به من کرد بسیارخوب توباید این زن رابکشی.من گفتم هرگز این زن که به کمک کرد نمیکشم .اوقبل از امدن تواز من خواست .ازچاه بیرون بروم .ازمن نخواه که اورابکشم .
عفریته فریاد کشید این زن خاین دورغگو وسپس زن بیچاره راکشت .وسپس گفت تورا نمیکشم ،سپس مرابرادشت وبالای قله کوه ای برد،وخاک برمن پاشید وتبدیل به میمون کرد. ..
حکایت که به اینجارسید ،شهرباز به خواب رفته بود
پایان شب دوازدهم
- ۴.۱k
- ۲۰ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط