چقدر دلم میخواست امشب مثل یکی از همین سریال های مناسبتی

چقدر دلم میخواست امشب مثلِ یکی از همین سریال های مناسبتی بود...
#حیاط خانه مان شلوغ و پر رفت و آمد بود، دود اسپند حیاطمان را گرفته بود و خانم ها با چادر پایِ دیگِ نذری بودند و آقایان با سینی چای در رفت و آمد بودند..
چقدر دلم میخواست میانِ این حیاطِ خیالی یک حوضِ آبی رنگ بود با چند سیبِ سرخی که برای خودشان در آب میچرخیدند و تو میامدی با آن پیراهن مشکی ات که آستینش را بالا زده ای با ان ته ریش مردانه و نگاه شیطنت آمیز همراه با شرم و حیایت مرا از میانِ خانم ها با یک پسوندِ خانم صدا میزدی و در میانِ این شلوغی ها دنبالِ یک جای خلوت میگشتی برای چند کلمه حرف دلت را گفتن
چقدر دلم میخواست با همان خجالت، مِن مِن کنان حرفت را بخواهی بزنی و در همین لحظه برادر کوچکترم بپرد بینِ حرفت و غیرتی شود و حرفت نا تمام بماند
اصلا درستش هم همین است باید حرفت ناتمام بماند باید هِی من گونه هایم سرخ شود و روی پیشانی تو عرقِ شرم بنشیند
باید یک برادرِ کوچکِ غیرتی بپرد میانِ دوستت دارم گفتن هایت...
آخر میدانی عشق با همین چیزهایش شیرین است دیگر!
دیدگاه ها (۲)

لباسِ گلدارِ چین چین پوشیده امبا موهایِ خرماییِ بافته شده..آ...

#Architecture

تو از آن دختر هایِ مدرن بودی که عینک دودی اشان مارک فلان است...

بوی بهار می‌‏آید از دامان دو فاطمه علیه السلامبوی ریحانه هست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط