سایه های عشق
پارت ۷
چویا : تنبل بی عرضه
دازای : هی منو اینطوری صدا نکن گفتم که بیدارم !
چویا : هاا ؟ تو کی از این حرفا زدی ؟!
دازای بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و دستی به سر و گوش هاش کشید
دازای : چیزی نداریم بخوریم ؟گرسنمه
چویا : این دور و برا بوته های توت قرمز هست
دازای : سمی نیست ؟
چویا : نه بررسی شون کردم میتونیم بخوریمشون
دازای : پس بریم
دازای دست چویا رو میگیره انگشتاش لای انگشتای چویا گره میخوره
ویو چویا :
وایییی دوباره دارم از خجالت آب میشم نه آروم باش این که چیزی نیس . دست دازای رو کمی فشار دادم و دنبالش رفتم و گرمای دستش رو احساس کردم یه ارامش خاصی دستم داد . همینطور که داشت توت هارو میچید دستمو گرفته بود نه تا دم پشمالوش هم صورتمو قلقلک میداد چقد نرم بود دمش میتونستم همیشه شبا دمش رو بغل کنم و اروم بخوابم
کمی بهش چسبیدم که سرشو برگردوند و با کمی تعجب نگام کرد
دازای : چیزی شده ؟
یهو سرخ شدم و دستپاچه شدم
چویا : هیچی هیچی....
دازای لبخندی میزنه و به کارش ادامه داد
چویا : خیلی گرم و نرمی ...
دازای : واقعا ؟
ویو دازای :
کارم رو تموم کردم و چندتا شیشه رو پر کردم از توت قرمز و داخل کیف گذاشتم دست چویا رو به ارومی رها کردم و راه افتادم چویا خیلی عجیب رفتار میکرد و خیلی وابسته شده بود اشکال نداره اون خیلی نازه
همینطور که داشتیم میرفتیم احساس کردم چویا ایستاده سرمو برگردوندم و دیدم رو زمین زانو زده و نفس نفس میزنه
دازای : چویا ! چی شده ؟
دویدم سمتش و کنارش زانو زدم اروم روی پام نشوندمش و نبضش رو چک کردم کمی ضعیف بود بدنش داغ کرده بود و تب داشت نفس کم اورده بود بطری آبمو بیرون اوردم و نزدیک لباش بردم
دازای : اینو بخور چویا ...
چویا دهنشو اروم باز کرد و و آب رو نوشید نگران شده بودم
دازای : میتونی راه بری ؟
چویا سرشو با مخالفت تکون داد و ناله ای از سر داد چشماش نیمه باز بود اروم بلندش کردم و دنبال یه خونه ای چیزی گشتم کمک میخواستم تند تند میدویدم پاهام خسته شده بود ولی ادامه دادم تا اینکه به یه خونه کوچیک رسیدم و یه زنی رو جلوی در دیدم که نشسته بود و کتاب میخوند رفتم سمتش و چویا رو محکم تر در اغوش گرفتم
دازای : لطفا به ایشون کمک کنید حالش اصلا خوب نیست
زن با کمی تعجب نگاه کرد اما با جدیت سرشو تکون داد و درو باز کرد
ـ بیا تو
چویا رو روی تخت گذاشتم زن اومد نزدیک تر لوازم پزشکی بیرون اورد و شروع کرد به معاینه کمی دارو اورد و ارام بخش بهش تزریق کرد تا اروم بخوابه
ـ فعلا حالش خوبه
دازای : ازتون ممنونم
ـ نیازی به تشکر نیست من یه پزشکم وظیفه دارم کمک کنم...البته باید یه چند روزی استراحت کنه فعلا بهش ارام بخش تزریق کردم که اروم بخوابه
دازای : میتونم اسمتون رو بپرسم ؟
ـ یوسانو هستم
ادامه دارد....
چویا : تنبل بی عرضه
دازای : هی منو اینطوری صدا نکن گفتم که بیدارم !
چویا : هاا ؟ تو کی از این حرفا زدی ؟!
دازای بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و دستی به سر و گوش هاش کشید
دازای : چیزی نداریم بخوریم ؟گرسنمه
چویا : این دور و برا بوته های توت قرمز هست
دازای : سمی نیست ؟
چویا : نه بررسی شون کردم میتونیم بخوریمشون
دازای : پس بریم
دازای دست چویا رو میگیره انگشتاش لای انگشتای چویا گره میخوره
ویو چویا :
وایییی دوباره دارم از خجالت آب میشم نه آروم باش این که چیزی نیس . دست دازای رو کمی فشار دادم و دنبالش رفتم و گرمای دستش رو احساس کردم یه ارامش خاصی دستم داد . همینطور که داشت توت هارو میچید دستمو گرفته بود نه تا دم پشمالوش هم صورتمو قلقلک میداد چقد نرم بود دمش میتونستم همیشه شبا دمش رو بغل کنم و اروم بخوابم
کمی بهش چسبیدم که سرشو برگردوند و با کمی تعجب نگام کرد
دازای : چیزی شده ؟
یهو سرخ شدم و دستپاچه شدم
چویا : هیچی هیچی....
دازای لبخندی میزنه و به کارش ادامه داد
چویا : خیلی گرم و نرمی ...
دازای : واقعا ؟
ویو دازای :
کارم رو تموم کردم و چندتا شیشه رو پر کردم از توت قرمز و داخل کیف گذاشتم دست چویا رو به ارومی رها کردم و راه افتادم چویا خیلی عجیب رفتار میکرد و خیلی وابسته شده بود اشکال نداره اون خیلی نازه
همینطور که داشتیم میرفتیم احساس کردم چویا ایستاده سرمو برگردوندم و دیدم رو زمین زانو زده و نفس نفس میزنه
دازای : چویا ! چی شده ؟
دویدم سمتش و کنارش زانو زدم اروم روی پام نشوندمش و نبضش رو چک کردم کمی ضعیف بود بدنش داغ کرده بود و تب داشت نفس کم اورده بود بطری آبمو بیرون اوردم و نزدیک لباش بردم
دازای : اینو بخور چویا ...
چویا دهنشو اروم باز کرد و و آب رو نوشید نگران شده بودم
دازای : میتونی راه بری ؟
چویا سرشو با مخالفت تکون داد و ناله ای از سر داد چشماش نیمه باز بود اروم بلندش کردم و دنبال یه خونه ای چیزی گشتم کمک میخواستم تند تند میدویدم پاهام خسته شده بود ولی ادامه دادم تا اینکه به یه خونه کوچیک رسیدم و یه زنی رو جلوی در دیدم که نشسته بود و کتاب میخوند رفتم سمتش و چویا رو محکم تر در اغوش گرفتم
دازای : لطفا به ایشون کمک کنید حالش اصلا خوب نیست
زن با کمی تعجب نگاه کرد اما با جدیت سرشو تکون داد و درو باز کرد
ـ بیا تو
چویا رو روی تخت گذاشتم زن اومد نزدیک تر لوازم پزشکی بیرون اورد و شروع کرد به معاینه کمی دارو اورد و ارام بخش بهش تزریق کرد تا اروم بخوابه
ـ فعلا حالش خوبه
دازای : ازتون ممنونم
ـ نیازی به تشکر نیست من یه پزشکم وظیفه دارم کمک کنم...البته باید یه چند روزی استراحت کنه فعلا بهش ارام بخش تزریق کردم که اروم بخوابه
دازای : میتونم اسمتون رو بپرسم ؟
ـ یوسانو هستم
ادامه دارد....
- ۴.۱k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط