به نام آغازگر ثانیه ها`
به نام آغازگر ثانیه ها`
ًثانیه هایی که میگذرند تا شاید انسان ها اهمیت آنهارا درک کنند...
ولی امان!
انقدر با منطقِ اشتباهمان به آنها پشت کردیم که گاهی با تندتر کردن سرعت عقربه های ساعتِ خاک خورده میگوید:
من افسار همه عقربه هارا به دست دارم،
من کسی هستم، که باعث گذشتن زمان های تلخ میشود.
من کسی هستم که زمان را هنگام معاشقه نگهمیدارم، تا مبادا عاشقی فرصت خیره شدن به چشم های معشوقش را نداشته باشد...
من همان، فقدان جانگدازم!
اما کی؟!
کی میخواهند بفهمند؟
زمانی که خورشید خسته شد از فهماندش؟
چه استاد صبور و مهربانی!
وقتی خورشید، قلمو به دست، رنگ روشنایی به بومِ آسمانِ بی انتها میزند تیرگیِ شب به پایان میرسد..
و جایش را به خورشیدی میدهد که سخت مشغول رنگ آمیزی جهان است
جهانی که شاید نداند خورشیدشان هم روزی بی فروغ میشود
ماهی که مشغول آموزش درس های زندگی به ستارگانش است
منتظر میماند تا خورشید خسته شود و ماه با لبخندی که از گرمایِ دلِ خورشیدش میگیرد ملحفه ای به رنگ تیرگی چشانش به روی خورشید میاندازد و کمی آن ور تر، میرود تا خودش مشغول رسیدگی شود، تا آرام آرام ثانیه های بعد خودش هم کنار خورشیدش به خواب برود..
و وقتی بیدار میشود با خودش بگوید کاش چشم هایم را نبسته بودم و از ثانیه های با ارزشم کنار خورشیدم استفاده کرده بودم!
و صبح دیگری آغاز میشود!
گویی انسان ها هم این ویژگی از ماه به ارث برده اند
قدر چیز هایی که دارند را نمیدانند و بهانه چیز دیگری را میگیرند، کافیست از دستش بدهند تا در دل خود بگویند؛ کاش وقتی آن را داشتم از ثانیه هایم نهایت استفاده را میکردم!
باز هم صبح دیگری آغاز شده است؛
با بوسه زدن بر چشم هایم میگوید من روز دیگری هستم، من فردایم
همانی هستم که باید بخاطرش زنده بمانی!
اما گاهی ماه پنهانی خورشیدش را نگاه میکند
بعضی چیز هارا انگار نمیشود درست کرد
شاید هم غلط نبودند که نمیشود درستشان کرد!
کسی چه میداند؟!
اشکالی ندارد، روزی که خورشید به پایانِ خودش برسد و در فروغش را به روی ما ببندد
پی خواهند برد به حقیقتی تلخ و جانگداز!
میگویند کاش کمی بیشتر لبخند زده بودیم تا خط های لبخند اطراف لبمان پررنگ تر بودند نه اشک های دروغینی که چشم های بی گناهمان ریخته است..!
ًثانیه هایی که میگذرند تا شاید انسان ها اهمیت آنهارا درک کنند...
ولی امان!
انقدر با منطقِ اشتباهمان به آنها پشت کردیم که گاهی با تندتر کردن سرعت عقربه های ساعتِ خاک خورده میگوید:
من افسار همه عقربه هارا به دست دارم،
من کسی هستم، که باعث گذشتن زمان های تلخ میشود.
من کسی هستم که زمان را هنگام معاشقه نگهمیدارم، تا مبادا عاشقی فرصت خیره شدن به چشم های معشوقش را نداشته باشد...
من همان، فقدان جانگدازم!
اما کی؟!
کی میخواهند بفهمند؟
زمانی که خورشید خسته شد از فهماندش؟
چه استاد صبور و مهربانی!
وقتی خورشید، قلمو به دست، رنگ روشنایی به بومِ آسمانِ بی انتها میزند تیرگیِ شب به پایان میرسد..
و جایش را به خورشیدی میدهد که سخت مشغول رنگ آمیزی جهان است
جهانی که شاید نداند خورشیدشان هم روزی بی فروغ میشود
ماهی که مشغول آموزش درس های زندگی به ستارگانش است
منتظر میماند تا خورشید خسته شود و ماه با لبخندی که از گرمایِ دلِ خورشیدش میگیرد ملحفه ای به رنگ تیرگی چشانش به روی خورشید میاندازد و کمی آن ور تر، میرود تا خودش مشغول رسیدگی شود، تا آرام آرام ثانیه های بعد خودش هم کنار خورشیدش به خواب برود..
و وقتی بیدار میشود با خودش بگوید کاش چشم هایم را نبسته بودم و از ثانیه های با ارزشم کنار خورشیدم استفاده کرده بودم!
و صبح دیگری آغاز میشود!
گویی انسان ها هم این ویژگی از ماه به ارث برده اند
قدر چیز هایی که دارند را نمیدانند و بهانه چیز دیگری را میگیرند، کافیست از دستش بدهند تا در دل خود بگویند؛ کاش وقتی آن را داشتم از ثانیه هایم نهایت استفاده را میکردم!
باز هم صبح دیگری آغاز شده است؛
با بوسه زدن بر چشم هایم میگوید من روز دیگری هستم، من فردایم
همانی هستم که باید بخاطرش زنده بمانی!
اما گاهی ماه پنهانی خورشیدش را نگاه میکند
بعضی چیز هارا انگار نمیشود درست کرد
شاید هم غلط نبودند که نمیشود درستشان کرد!
کسی چه میداند؟!
اشکالی ندارد، روزی که خورشید به پایانِ خودش برسد و در فروغش را به روی ما ببندد
پی خواهند برد به حقیقتی تلخ و جانگداز!
میگویند کاش کمی بیشتر لبخند زده بودیم تا خط های لبخند اطراف لبمان پررنگ تر بودند نه اشک های دروغینی که چشم های بی گناهمان ریخته است..!
۴.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.