فصل اول::::::پارت هشتم:::::::
فصل اول::::::پارت هشتم:::::::
#ماه_مه_آلود
یونگی::::::::
اما اوردن مها برای سه ماه؟زیاده...اونم با شرایط ما...
با باند پرواز اختصاصی هماهنگ کرده بودم...وقتی نزدیک شدیم دخترا گرم صحبت بودن و ماشین که ترمز کرد مها اروم از رویا پرسید"اینجا کجاست؟!"
"با هواپیما میریم"
"اما...لینا...من..."
درو باز کردمو پیاده شدم...آیش...حالا لابد از پرواز و ارتفاع میترسه...بیا و درستش کن...چمدون هارو برداشتم و کرایه ماشین رو پرداخت کردم...لینا پیاده شد...مها هم پشت سرش...
حالا میتونستم کامل بهش چشم بدوزم...سمتم اومد تا چمدونشو ازم بگیره...نسبت به چمدون لینا سبک تر بود و در حد یه ساک ورزشی حساب میشد و وزنی نداشت...اما سرتکون دادم"بریم.میارمش"
منتظر اینکه جواب بده نموندم و رفتم سمت گیت ورودی...
مسئول گیت که منو دید سر تکون داد و گیت رو باز کرد...چنگ خلبانم تو سالن انتظار نشسته بود و تلوزیون میدید...با دیدنمون بلند شد و اومد سمتم و جیغ لینا رفت هوا...
"واییییییییی چنگ سلاااام"
نیش چنگ هم تا بنا گوش باز شد
"به چطوری جوجه؟دانشگاه خوب بود؟"
"اوف عالی...هرجا دور از یونگی برام بهشته"
با اخم نگاش کردم...زبونی برام درآورد ولی همچنان با اخم نگاش میکردم...همینجوری از سر و کولم بالا میره...وای به حال روزیکه بهش رو بدم...لینا گفت"راستی اینم هم اتاقیم مهاست...همونکه ازش میگفتم"
چنگ سمت مها رفت و دستشو برد جلوش"از اشناییتون خوشبختم...لینا زیاد ازتون میگه"
مها با تعجب دست چنگ رو گرفت ولی رو به لینا برگشت"از من؟چی میگفتی؟!"
لینا خندید"چیزای خوووووب"
مها میخواست حرف بزنه...از تاخیر متنفرم...برای همین"خب اگه معرفیتون تموم شده بریم"
احساس میکنم همه از لحن صدام متوجه منظورم شدن...چنگ گفت"اوکیه.راه بیوفتیم شوگا؟"
"اجازه پرواز؟"
"داریم"
"پس به موقع رسیدیم"
چمدون لینا رو ازم گرفت و رفتیم روی باند...باند کوچیکیه...ولی امکاناتش زیاده...همه باند های خصوصی کره همینجوریه...چنگ به مسئول باند و پرواز دست تکون داد به علامت اینکه قصد بلند شدن داریم...تا هواپـیما رو پیاده رفتیم...دخترا پا به پامون میومدن و غرق صحبتای خودشون بودن...مها هر از گاه زیر چشمی نگاهشو میداد بهم ولی تا متوجه حالش میشد خودشو جمع و جور میکرد...سوار شدیم...با چنگ رفتم کابین خلبان به عنوان کمک خلبانش...
مها::::::::
منو لینا بعد از رفتن یونگی رفتیم بخش پسنجر...یه تلوزیون بزرگ روی دیوار انتهایی بود که کنارشم راهرو بود...4 ردیف صندلی رو به روی هم و یه میزم بینشون...رویا نشستو کمربندشو بست...منم درست رو به روش نشستم و کمربندمو بستم...تا بلند شدن هواپیما حرفی رد و بدل نشد...خیره به پنجره بودم...یه اهنگ بی وقفه توی ذهنم پلی میشد...زیر لب گفتم "something`s wrong"
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...
#ادامه_دارد
#ماه_مه_آلود
یونگی::::::::
اما اوردن مها برای سه ماه؟زیاده...اونم با شرایط ما...
با باند پرواز اختصاصی هماهنگ کرده بودم...وقتی نزدیک شدیم دخترا گرم صحبت بودن و ماشین که ترمز کرد مها اروم از رویا پرسید"اینجا کجاست؟!"
"با هواپیما میریم"
"اما...لینا...من..."
درو باز کردمو پیاده شدم...آیش...حالا لابد از پرواز و ارتفاع میترسه...بیا و درستش کن...چمدون هارو برداشتم و کرایه ماشین رو پرداخت کردم...لینا پیاده شد...مها هم پشت سرش...
حالا میتونستم کامل بهش چشم بدوزم...سمتم اومد تا چمدونشو ازم بگیره...نسبت به چمدون لینا سبک تر بود و در حد یه ساک ورزشی حساب میشد و وزنی نداشت...اما سرتکون دادم"بریم.میارمش"
منتظر اینکه جواب بده نموندم و رفتم سمت گیت ورودی...
مسئول گیت که منو دید سر تکون داد و گیت رو باز کرد...چنگ خلبانم تو سالن انتظار نشسته بود و تلوزیون میدید...با دیدنمون بلند شد و اومد سمتم و جیغ لینا رفت هوا...
"واییییییییی چنگ سلاااام"
نیش چنگ هم تا بنا گوش باز شد
"به چطوری جوجه؟دانشگاه خوب بود؟"
"اوف عالی...هرجا دور از یونگی برام بهشته"
با اخم نگاش کردم...زبونی برام درآورد ولی همچنان با اخم نگاش میکردم...همینجوری از سر و کولم بالا میره...وای به حال روزیکه بهش رو بدم...لینا گفت"راستی اینم هم اتاقیم مهاست...همونکه ازش میگفتم"
چنگ سمت مها رفت و دستشو برد جلوش"از اشناییتون خوشبختم...لینا زیاد ازتون میگه"
مها با تعجب دست چنگ رو گرفت ولی رو به لینا برگشت"از من؟چی میگفتی؟!"
لینا خندید"چیزای خوووووب"
مها میخواست حرف بزنه...از تاخیر متنفرم...برای همین"خب اگه معرفیتون تموم شده بریم"
احساس میکنم همه از لحن صدام متوجه منظورم شدن...چنگ گفت"اوکیه.راه بیوفتیم شوگا؟"
"اجازه پرواز؟"
"داریم"
"پس به موقع رسیدیم"
چمدون لینا رو ازم گرفت و رفتیم روی باند...باند کوچیکیه...ولی امکاناتش زیاده...همه باند های خصوصی کره همینجوریه...چنگ به مسئول باند و پرواز دست تکون داد به علامت اینکه قصد بلند شدن داریم...تا هواپـیما رو پیاده رفتیم...دخترا پا به پامون میومدن و غرق صحبتای خودشون بودن...مها هر از گاه زیر چشمی نگاهشو میداد بهم ولی تا متوجه حالش میشد خودشو جمع و جور میکرد...سوار شدیم...با چنگ رفتم کابین خلبان به عنوان کمک خلبانش...
مها::::::::
منو لینا بعد از رفتن یونگی رفتیم بخش پسنجر...یه تلوزیون بزرگ روی دیوار انتهایی بود که کنارشم راهرو بود...4 ردیف صندلی رو به روی هم و یه میزم بینشون...رویا نشستو کمربندشو بست...منم درست رو به روش نشستم و کمربندمو بستم...تا بلند شدن هواپیما حرفی رد و بدل نشد...خیره به پنجره بودم...یه اهنگ بی وقفه توی ذهنم پلی میشد...زیر لب گفتم "something`s wrong"
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...
#ادامه_دارد
۳.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.