دوستام هیچکدومشون شهرمون نیستن چون فامیلیم اون دوتا دوستم
دوستام هیچکدومشون شهرمون نیستن چون فامیلیم اون دوتا دوستم همیشه باهم سفرن کاراشونو انجام میدن ولی دلم براشون تنگ شده بود گوشی نداشتن به عمم یعنی مادر یکی شون پیام دادم خود دوستم جواب داد گفتم دلم برات تنگ شده گفت خوب یعنی صدای قلبم گوشامو کر کرد باهاش حرف زدم مثل قبلش حرف نمیزد همش دروغ میگفت بعد گفت من عمتم من به خاطر حرفام ترسیدم سلام و احوال پرسی کردیم بعد ویس فرستاد گفت اون یکی دوستم داشته به جاش جواب میداده و به من گفت چوسخول و خندیدن و منم میخواستم باهاشون حرف بزنم ولی گفت کاری نداری بای به همین سنگدلی اونم بعد یه ماه ندیدن همدیگه و حرف نزدن دلم شکسته یعنی پودر شده بار اولشونم نیست که با من اینجوری میکنن ما کلان ۷ نفریم ولی اونا طوری رفتار میکنن که ۶ نفرن و من وجود ندارم
۱.۹k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.