«تلخی از دست دادن،
«تلخی از دست دادن،
خیلی بیشتر از به دست نیاوردنه.
فقط کافیه یه بار تجربهاش کنی،
دیگه هیچوقت از یادت نمیره.»
«یعنی فراموش نمیکنی؟»
«محصل که بودم همیشه با یهلا پیراهن میرفتم مدرسه و برمیگشتم.
بهار و پاییز و زمستون هم برام خیلی مهم نبود. صُبای زمستون صدای مادر رو پشت سرم میشنیدم که داد میزد: «ذلیل نشده، یه چیزی بپوش برو بیرون، سرما میخوری و بدبختیش واسهی منه.»
اینکه چلهی زمستون کل مسیر رو یخ بزنم تا به مدرسه برسم برام یه حال دیگهای داشت.
اینکه وقتی ازم میپرسیدن تو سردت نیست و میگفتم نه،
بهم اعتماد به نفس میداد.
از همه مهمتر که توی کلاس سر استفاده از چوب لباسی با کسی دعوام نمیشد.
اواخر اردیبهشت بود.
هوا داشت کمکم گرم میشد که یکی از بستگان از اون لنگه دنیا بعد از مدتها به ایران اومد.
کلی دست و دلبازی کرده بود و برای همه سوغاتی آورده بود.
از توی اون همه هدیه یه کاپشن پلنگی به من رسید.
اینکه اون نمیدونست من کاپشن نمیپوشم خیلی برام مهم نبود،
این عجیب بود که دم تابستون چرا کاپشن برای من آورده؟
شلوارکی، مایویی، کاپشن چرا؟
هرچی هم پدر توضیح میداد که اونور کرهی زمین الان زمستونه من حالیم نمیشد.
با این حال کاپشن چشمم رو گرفته بود. نمونهاش رو ندیده بودم.
به اندازهی کل لباسای من جیب داشت.
یه زیپ داشت از اینور تا اونور.
وقتی میپوشیدمش حس میکردم زیر لحاف کرسی عزیزجون زندونی شدم.
فردای اون روز کاپشن رو پوشیدم و کیفم رو انداختم روی دوشم و از خونه زدم بیرون.
صدای مادرم رو میشنیدم که میگفت: «بچه مگه تو عقلت کمه؟ اینجوری نرو میخندن بهت»
با یه ابهت خاصی وارد مدرسه شدم.
صغیر و کبیر داشتن نگام میکردن و منم از این توی چشم بودن لذت میبردم.
بعد از صبحگاه از جلو نظامای پیدرپی صف به صف ما رو فرستادن سر کلاس.
خیالم راحت بود برای چوب لباسی قرار نیست با کسی دعوا کنم.
اون وقت سال از چوب لباسی بیاستفادهتر هم مگه چیزی بود؟
کاپشنم رو آویزون کردم و سر جام نشستم.
توی کلاس هر از گاهی چشم مینداختم ببینم کاپشنم سر جاشه یا نه؟
سر هر زنگ تفریح هم با کاپشن، اونم زیر افتاب میرفتم توی حیاط مدرسه.
اون وضعیت برای همه عجیب بود اما وقتی اجازه نمیدادم کسی حتی کاپشنم رو امتحان کنه برای همه معلوم بود
که به طرز عجیبی خودخواه و جوگیر شدم.
منم که بدم نمیومد.
کاپشن انقدر جیب داشت که هر زنگ تفریح دستم رو توی یه جیبش میکردم و میومدم بیرو
همیشه دو،
سه دقیقه مونده به زنگ آخر،
همه کیف به دست، پاشنه کشیده آمادهی شنیدن یه تقه بودن که گلهوار بزنن بیرون و معمولا کسی به کسی رحم نمیکرد.
مثل هر روز به وحشیانهترین حالت ممکن از مدرسه اومدیم بیرون.
به خونه که رسیدم یادم افتاد کاپشنم رو بر نداشتم.
یخ کرده بودم، حس از دست دادن توانم رو گرفته بود.
نمیدونم خودم رو چه طوری به مدرسه رسوندم و مثل دیوونهها میکوبیدم به در که یکی در رو باز کنه.
بابای مدرسه وحشت زده با زیرشلواری اومده بود دم در که ببینه چه خبره؟
لای در که باز شد حیاط رو دویدم و خودم رو به طبقهی اول رسوندم،
پلهها رو دوتا یکی رد میکردم و توی راهرو پیچیدم به سمت آخرین اتاق که کلاس ما بود. با همهی وجود دعا میکردم
که وقتی در رو باز میکنم کاپشنم رو آویزون شده روی دیوار ببینم.
به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم،
با شونه زدم به در و خودم رو انداختم داخل. چندبار چوب لباسی رو نگاه کردم هیچ اثری از کاپشن نبود.
حالا صدای نفسهام رو میشنیدم.
دستم رو به میز گرفتم و روی نیمکت نشستم. خسته و ناامید رفتم سراغ وسایل گمشده،
اونجا هم نبود.
بابای مدرسه بهم دلداری میداد
که خودم برات پیداش میکنم.
مرد که گریه نمیکنه.
مثل کسی که همهی زندگیش رو باخته توی خیابون سرگردون بودم.
من روزهای زیادی مسیر خونه تا مدرسه رو رفته بودم و برگشته بودم.
زمستون، پاییز.
اما هیچوقت به اندازهی اون بعدازظهر بهاری احساس سرما نکردم.
داشتم عرق میکردم و میلرزیدم.
شاید اگه از اول نداشتمش،
اون روز انقدر غصه نمیخوردم.
راهی رو که دو نفره رفتی،
سخته تنها برگردی.
کاش هرگز نمیدیدمت،
اونوقت دل کندن ازت انقدر سخت نبود.»
#پویا_جمشیدی
خیلی بیشتر از به دست نیاوردنه.
فقط کافیه یه بار تجربهاش کنی،
دیگه هیچوقت از یادت نمیره.»
«یعنی فراموش نمیکنی؟»
«محصل که بودم همیشه با یهلا پیراهن میرفتم مدرسه و برمیگشتم.
بهار و پاییز و زمستون هم برام خیلی مهم نبود. صُبای زمستون صدای مادر رو پشت سرم میشنیدم که داد میزد: «ذلیل نشده، یه چیزی بپوش برو بیرون، سرما میخوری و بدبختیش واسهی منه.»
اینکه چلهی زمستون کل مسیر رو یخ بزنم تا به مدرسه برسم برام یه حال دیگهای داشت.
اینکه وقتی ازم میپرسیدن تو سردت نیست و میگفتم نه،
بهم اعتماد به نفس میداد.
از همه مهمتر که توی کلاس سر استفاده از چوب لباسی با کسی دعوام نمیشد.
اواخر اردیبهشت بود.
هوا داشت کمکم گرم میشد که یکی از بستگان از اون لنگه دنیا بعد از مدتها به ایران اومد.
کلی دست و دلبازی کرده بود و برای همه سوغاتی آورده بود.
از توی اون همه هدیه یه کاپشن پلنگی به من رسید.
اینکه اون نمیدونست من کاپشن نمیپوشم خیلی برام مهم نبود،
این عجیب بود که دم تابستون چرا کاپشن برای من آورده؟
شلوارکی، مایویی، کاپشن چرا؟
هرچی هم پدر توضیح میداد که اونور کرهی زمین الان زمستونه من حالیم نمیشد.
با این حال کاپشن چشمم رو گرفته بود. نمونهاش رو ندیده بودم.
به اندازهی کل لباسای من جیب داشت.
یه زیپ داشت از اینور تا اونور.
وقتی میپوشیدمش حس میکردم زیر لحاف کرسی عزیزجون زندونی شدم.
فردای اون روز کاپشن رو پوشیدم و کیفم رو انداختم روی دوشم و از خونه زدم بیرون.
صدای مادرم رو میشنیدم که میگفت: «بچه مگه تو عقلت کمه؟ اینجوری نرو میخندن بهت»
با یه ابهت خاصی وارد مدرسه شدم.
صغیر و کبیر داشتن نگام میکردن و منم از این توی چشم بودن لذت میبردم.
بعد از صبحگاه از جلو نظامای پیدرپی صف به صف ما رو فرستادن سر کلاس.
خیالم راحت بود برای چوب لباسی قرار نیست با کسی دعوا کنم.
اون وقت سال از چوب لباسی بیاستفادهتر هم مگه چیزی بود؟
کاپشنم رو آویزون کردم و سر جام نشستم.
توی کلاس هر از گاهی چشم مینداختم ببینم کاپشنم سر جاشه یا نه؟
سر هر زنگ تفریح هم با کاپشن، اونم زیر افتاب میرفتم توی حیاط مدرسه.
اون وضعیت برای همه عجیب بود اما وقتی اجازه نمیدادم کسی حتی کاپشنم رو امتحان کنه برای همه معلوم بود
که به طرز عجیبی خودخواه و جوگیر شدم.
منم که بدم نمیومد.
کاپشن انقدر جیب داشت که هر زنگ تفریح دستم رو توی یه جیبش میکردم و میومدم بیرو
همیشه دو،
سه دقیقه مونده به زنگ آخر،
همه کیف به دست، پاشنه کشیده آمادهی شنیدن یه تقه بودن که گلهوار بزنن بیرون و معمولا کسی به کسی رحم نمیکرد.
مثل هر روز به وحشیانهترین حالت ممکن از مدرسه اومدیم بیرون.
به خونه که رسیدم یادم افتاد کاپشنم رو بر نداشتم.
یخ کرده بودم، حس از دست دادن توانم رو گرفته بود.
نمیدونم خودم رو چه طوری به مدرسه رسوندم و مثل دیوونهها میکوبیدم به در که یکی در رو باز کنه.
بابای مدرسه وحشت زده با زیرشلواری اومده بود دم در که ببینه چه خبره؟
لای در که باز شد حیاط رو دویدم و خودم رو به طبقهی اول رسوندم،
پلهها رو دوتا یکی رد میکردم و توی راهرو پیچیدم به سمت آخرین اتاق که کلاس ما بود. با همهی وجود دعا میکردم
که وقتی در رو باز میکنم کاپشنم رو آویزون شده روی دیوار ببینم.
به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم،
با شونه زدم به در و خودم رو انداختم داخل. چندبار چوب لباسی رو نگاه کردم هیچ اثری از کاپشن نبود.
حالا صدای نفسهام رو میشنیدم.
دستم رو به میز گرفتم و روی نیمکت نشستم. خسته و ناامید رفتم سراغ وسایل گمشده،
اونجا هم نبود.
بابای مدرسه بهم دلداری میداد
که خودم برات پیداش میکنم.
مرد که گریه نمیکنه.
مثل کسی که همهی زندگیش رو باخته توی خیابون سرگردون بودم.
من روزهای زیادی مسیر خونه تا مدرسه رو رفته بودم و برگشته بودم.
زمستون، پاییز.
اما هیچوقت به اندازهی اون بعدازظهر بهاری احساس سرما نکردم.
داشتم عرق میکردم و میلرزیدم.
شاید اگه از اول نداشتمش،
اون روز انقدر غصه نمیخوردم.
راهی رو که دو نفره رفتی،
سخته تنها برگردی.
کاش هرگز نمیدیدمت،
اونوقت دل کندن ازت انقدر سخت نبود.»
#پویا_جمشیدی
۲.۷k
۲۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.