ღForced marriageღ
ღForced marriageღ
پارت۱۵
یجی ویو"
صب که پاشدم دیدم تو بغل کوکم دوتامون بیدار بودیم ولی کوک خشک شده بود جلوشو نگا میکرد..منم نگا کردم ..کههه
+اهم
×شبی جوونی های خودمونن خودااا
÷درسته
_پاشین خودتونو جم کنین وقت برای این چیزا زیاده فعلا باید برین سر تمرینات
÷این لحظه باید ثبت شه
×+قبلا که خواب بودن ثبتش کردیم
_اهم...به خدمتکارا میگم لباساتونو بیارن معلم هاتون یک ساعت دیگه میرسن
ماکه خشکمون زده بود تکون نمیخوردیم...اونا رفتن بیرون ..که بلند شدیم
یجی:چرا منو بغل کردیییی
کوک:وایی سره صبی شرو نکنا به اندازه کافی امروز باید بد بختی بکشیم..
یجی:راس میگی🥺
کوک رفت دوش گرفت خدمتکار لباسامونو اورد..کوک از حموم در اومد بعد من رفتم تو همین فاصله کوک لباساشو پوشید رفت بیرون...منم یه حوله تن پوش پوشیدم و از حموم در اومدم ..بند حولمو باز کردم که...
چشام شیش تا شد...
یجی:هیییییی...این دفه چرا اومدی تووو
کوک:(همینجوری زل زده بود بم)
یجی:چته(بند حولشو بست)
کوک هی میومد جلو...اومد روب به رو وایساد
یجی:اوی چته
کوک:....
یجی:نکن..برو اون ور
کوک انقد بهم نزدیک شد که یهو حلم داد افتادم رو تخت تا خواستم بلند شم روم خیمه زد...
یجی:اوی..چیکار میکنی...پاشو
کوک:..هیشش
اروم نزدیکم شد و لباشو گذاشت رو لبام ولی این دفه اروم مک میزد...نا خواسته باهاش همکاری کردم ..بعد ۵ مین ولم کرد..
یجی:خیلی اشغالی چرا بوسیدیم
کوک:دلم خواست
یجی:دلت غلط خواستتتت پسره بزززز
_اهم..
دوتامون برگشتیم طرف صدا ...مادر من و کوک وایساده بودن و اینکه مارو تو همچین وضعیتی میبینن خیلی خجالت اوره..کوک هنوز روم بود و مچ دستامو گرفته بود..
×بلند شین دیگه مربی ها تون اومدن
کوک از روم پاشد و باهم رفتن بیرون منم لباسامو پوشیدم رفتم پایی که..
پارت۱۵
یجی ویو"
صب که پاشدم دیدم تو بغل کوکم دوتامون بیدار بودیم ولی کوک خشک شده بود جلوشو نگا میکرد..منم نگا کردم ..کههه
+اهم
×شبی جوونی های خودمونن خودااا
÷درسته
_پاشین خودتونو جم کنین وقت برای این چیزا زیاده فعلا باید برین سر تمرینات
÷این لحظه باید ثبت شه
×+قبلا که خواب بودن ثبتش کردیم
_اهم...به خدمتکارا میگم لباساتونو بیارن معلم هاتون یک ساعت دیگه میرسن
ماکه خشکمون زده بود تکون نمیخوردیم...اونا رفتن بیرون ..که بلند شدیم
یجی:چرا منو بغل کردیییی
کوک:وایی سره صبی شرو نکنا به اندازه کافی امروز باید بد بختی بکشیم..
یجی:راس میگی🥺
کوک رفت دوش گرفت خدمتکار لباسامونو اورد..کوک از حموم در اومد بعد من رفتم تو همین فاصله کوک لباساشو پوشید رفت بیرون...منم یه حوله تن پوش پوشیدم و از حموم در اومدم ..بند حولمو باز کردم که...
چشام شیش تا شد...
یجی:هیییییی...این دفه چرا اومدی تووو
کوک:(همینجوری زل زده بود بم)
یجی:چته(بند حولشو بست)
کوک هی میومد جلو...اومد روب به رو وایساد
یجی:اوی چته
کوک:....
یجی:نکن..برو اون ور
کوک انقد بهم نزدیک شد که یهو حلم داد افتادم رو تخت تا خواستم بلند شم روم خیمه زد...
یجی:اوی..چیکار میکنی...پاشو
کوک:..هیشش
اروم نزدیکم شد و لباشو گذاشت رو لبام ولی این دفه اروم مک میزد...نا خواسته باهاش همکاری کردم ..بعد ۵ مین ولم کرد..
یجی:خیلی اشغالی چرا بوسیدیم
کوک:دلم خواست
یجی:دلت غلط خواستتتت پسره بزززز
_اهم..
دوتامون برگشتیم طرف صدا ...مادر من و کوک وایساده بودن و اینکه مارو تو همچین وضعیتی میبینن خیلی خجالت اوره..کوک هنوز روم بود و مچ دستامو گرفته بود..
×بلند شین دیگه مربی ها تون اومدن
کوک از روم پاشد و باهم رفتن بیرون منم لباسامو پوشیدم رفتم پایی که..
۴۶.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.