رفته بودم دو سه خط شعر بخوانم که نشد
رفته بودم دو سه خط شعر بخوانم که نشد
دیدنت رفت چنان روی روانم، که نشد
کاش آن روز تو را دیده نبودم،هرگز
خوب میشد غزل من بگمانم ، که نشد
پیش خود گفتم از او دست نباید بکشم
باید از چهره غباری بتکانم، که نشد
تا به خود آمدم و فرصت دیدار تو شد
هر چه کردم دلم از تو برهانم، که نشد
عاقبت دیدن تو شعر مرا داد به باد
خواستم پیش تو محبوب بمانم، که نشد حالم بد است مثل زمانی که نيستی
دردا که تو هميشه همانی که نيستی
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نيستی نگرانی که نيستی
عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نيستی
با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند اين خيال نمانی که نيستی
تا چند من غزل بنويسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نيستی
من بی تو در غريب ترين شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نيستی؟
دیدنت رفت چنان روی روانم، که نشد
کاش آن روز تو را دیده نبودم،هرگز
خوب میشد غزل من بگمانم ، که نشد
پیش خود گفتم از او دست نباید بکشم
باید از چهره غباری بتکانم، که نشد
تا به خود آمدم و فرصت دیدار تو شد
هر چه کردم دلم از تو برهانم، که نشد
عاقبت دیدن تو شعر مرا داد به باد
خواستم پیش تو محبوب بمانم، که نشد حالم بد است مثل زمانی که نيستی
دردا که تو هميشه همانی که نيستی
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نيستی نگرانی که نيستی
عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نيستی
با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند اين خيال نمانی که نيستی
تا چند من غزل بنويسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نيستی
من بی تو در غريب ترين شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نيستی؟
۵.۸k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.