و هنگامی که شــــادی من به دنیــا آمد
و هنگامی که شــــادی من به دنیــا آمد
هنگامی که شادی من به دنیا آمد،اورا در بغل گرفتم و روی بام فریاد زدم:ای همسایگان، بیایید، بیایید و ببینید،زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده است. بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب میخندد بنگرید .
ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند. و من بسیار در شگفت شدم.
تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار میزدم- ولی هیچ کس به من اعتنایی نکرد. من و شادی ام تنها ماندیم،نه هیچ کس سراغی ازما گرفت و نه هیچکس به دیدن ما آمد.
آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد، زیرا که زیبایی او در هیچ دلی جز دل من جا نگرفت و هیچ لب دیگری لبش را نبوسید.
آنگاه شادی من از تنهایی مرد.
اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم.
ولی یاد یک برگ پاییزی ست
که چندی در باد نجوا میکند
و سپس صدایی از او بر نمی آید.
جبران خلیل جبران . از کتاب پیامبر و دیوانه
#خلاصه_کتاب
#جبران_خلیل_جبران
#شادی_من
هنگامی که شادی من به دنیا آمد،اورا در بغل گرفتم و روی بام فریاد زدم:ای همسایگان، بیایید، بیایید و ببینید،زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده است. بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب میخندد بنگرید .
ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند. و من بسیار در شگفت شدم.
تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار میزدم- ولی هیچ کس به من اعتنایی نکرد. من و شادی ام تنها ماندیم،نه هیچ کس سراغی ازما گرفت و نه هیچکس به دیدن ما آمد.
آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد، زیرا که زیبایی او در هیچ دلی جز دل من جا نگرفت و هیچ لب دیگری لبش را نبوسید.
آنگاه شادی من از تنهایی مرد.
اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم.
ولی یاد یک برگ پاییزی ست
که چندی در باد نجوا میکند
و سپس صدایی از او بر نمی آید.
جبران خلیل جبران . از کتاب پیامبر و دیوانه
#خلاصه_کتاب
#جبران_خلیل_جبران
#شادی_من
۵۷۸
۲۴ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.