پارت ۷۶
پارت ۷۶
این بار ما بودیم که تعجب کردیم از حضور ناگهانی آرش و همینطور حرفای که عجیب تر بودن .
من : آرش چی میگی تو اینجا چیکار میکنی ؟
جناب سرهنگ چی رو باید به یاشار میگفت؟
آرش : منم تو این ماموریت هستم .
نباید اینو میگفتم ولی خوب منم مثل ایشون ( و به یاشار اشاره کرد ) پلیسم .
ابروهام از فرط تعجب بالا رفتن و چشام تا حد ممکن گشاد شدن و صداهای نامفهوم و بلندی از کدوم خارج شدن .
خندیدم و گفتم : دیوونه خیلی باحال بود حالا راستش رو بگو چون تو هر وقت اینجوری جدی میشی میخوای یه دروغ بگی .
آرش : اما اینبار دارم واقعیت رو میگم من آرش بصیری سرگرد هستم و در دایره مواد مخدر کار میکنم .
من : چرا چرت میگی تو که همیشه تو کارتونه بابا کار میکردی پس چطور پلیسی اونم با این سن کمت چطوری سرگرد شدی ؟
آرش لبخند دندون نمایی زد و گفت : من هیچوقت پیش بابا کار نمیکردم فقط هر از گاهی میرفتم اونجا تا شناسایی نشم چون مامور مخفی ام .
و خوب از اونجایی که ماموریت زیاد رفتم و کارای مهمی برای کشورم انجام دادم با ترفیع هایی که گرفتم الان سرگرد این مملکتم .
من : تو که همش خونه ور دلمی .
آرش : سفر های تفریحی با دوستام که همیشه میرفتم شمال و ۱۰ تا ۲۰ روز بعد برمی گشتم رو در واقع ماموریت بودم.
یاشار : تو داداش دریایی ؟
آرش سرش رو تکون داد .
آیدا: به جز ما که الان فهمیدیم دیگه کی اینو میدونه ؟
آرش : مامان و بابا و البته جریان شما هم میدونن و وقتی شمال بودیم من باید وانمود میکردم که نمیدونم کجایی و چیکار میکنین تا کسی بویی از این قضیه نبره .
شاید با عقل جور در نیاد و پیچیده باشه ولی خوب منطقیه.
آیدا من هاج و واج نگاهش میکردیم .
آروم سرمو خم کردم و تو گوش آیدا گفتم : به نظرت جلو یاشار اینکارو بکنیم ؟
آیدا: من الان هیچکس رو نمیشناسم جز اون که الان باید کتک حسابی از دستم بخوره .
من : پس بزن بریم .
رفتیم سر آرش و من قلقلکش دادم و آیدا هم با لگد به جونش افتاد.
یاشار : دارین چیکار میکنین الان کارای معماری داریم .
بعد از اینکه آرش یه کتک حسابی از دستمان خورد آروم شدیم و من گفتم: ما هر کسی نیستیم که این موضوع به این مهمی رو بهمون نگی خودت خوب میدونستی ما هم همین شغل رو به دست میاوردیم خیلی بیشعوری .
آیدا : منم اصلا انتظار نداشتم همچین کاری بکنی .
بارون بند اومده بود و از اونجایی که مشغول بودیم اینو متوجه نشده بودیم .
با یادآوری موضوعی سرم رو آوردم بالا و مشکوک آرش رو نگاه کردم : پس اون دوستات که خونه میاوردی پلیس بودن ؟
آرش : چرا یهو به همچین موضوعی فکر کردی ؟
آیدا با ترس منو نگاه کرد و منم اونو آرزو میکردم که به نه بسنده کنه ولی ...
آرش : آره همه دوستام به جز یکی دو تا پلیسن .
با این حرفش مثل اینکه آب یخ روم ریخته باشن نگاش کردم .
این بار ما بودیم که تعجب کردیم از حضور ناگهانی آرش و همینطور حرفای که عجیب تر بودن .
من : آرش چی میگی تو اینجا چیکار میکنی ؟
جناب سرهنگ چی رو باید به یاشار میگفت؟
آرش : منم تو این ماموریت هستم .
نباید اینو میگفتم ولی خوب منم مثل ایشون ( و به یاشار اشاره کرد ) پلیسم .
ابروهام از فرط تعجب بالا رفتن و چشام تا حد ممکن گشاد شدن و صداهای نامفهوم و بلندی از کدوم خارج شدن .
خندیدم و گفتم : دیوونه خیلی باحال بود حالا راستش رو بگو چون تو هر وقت اینجوری جدی میشی میخوای یه دروغ بگی .
آرش : اما اینبار دارم واقعیت رو میگم من آرش بصیری سرگرد هستم و در دایره مواد مخدر کار میکنم .
من : چرا چرت میگی تو که همیشه تو کارتونه بابا کار میکردی پس چطور پلیسی اونم با این سن کمت چطوری سرگرد شدی ؟
آرش لبخند دندون نمایی زد و گفت : من هیچوقت پیش بابا کار نمیکردم فقط هر از گاهی میرفتم اونجا تا شناسایی نشم چون مامور مخفی ام .
و خوب از اونجایی که ماموریت زیاد رفتم و کارای مهمی برای کشورم انجام دادم با ترفیع هایی که گرفتم الان سرگرد این مملکتم .
من : تو که همش خونه ور دلمی .
آرش : سفر های تفریحی با دوستام که همیشه میرفتم شمال و ۱۰ تا ۲۰ روز بعد برمی گشتم رو در واقع ماموریت بودم.
یاشار : تو داداش دریایی ؟
آرش سرش رو تکون داد .
آیدا: به جز ما که الان فهمیدیم دیگه کی اینو میدونه ؟
آرش : مامان و بابا و البته جریان شما هم میدونن و وقتی شمال بودیم من باید وانمود میکردم که نمیدونم کجایی و چیکار میکنین تا کسی بویی از این قضیه نبره .
شاید با عقل جور در نیاد و پیچیده باشه ولی خوب منطقیه.
آیدا من هاج و واج نگاهش میکردیم .
آروم سرمو خم کردم و تو گوش آیدا گفتم : به نظرت جلو یاشار اینکارو بکنیم ؟
آیدا: من الان هیچکس رو نمیشناسم جز اون که الان باید کتک حسابی از دستم بخوره .
من : پس بزن بریم .
رفتیم سر آرش و من قلقلکش دادم و آیدا هم با لگد به جونش افتاد.
یاشار : دارین چیکار میکنین الان کارای معماری داریم .
بعد از اینکه آرش یه کتک حسابی از دستمان خورد آروم شدیم و من گفتم: ما هر کسی نیستیم که این موضوع به این مهمی رو بهمون نگی خودت خوب میدونستی ما هم همین شغل رو به دست میاوردیم خیلی بیشعوری .
آیدا : منم اصلا انتظار نداشتم همچین کاری بکنی .
بارون بند اومده بود و از اونجایی که مشغول بودیم اینو متوجه نشده بودیم .
با یادآوری موضوعی سرم رو آوردم بالا و مشکوک آرش رو نگاه کردم : پس اون دوستات که خونه میاوردی پلیس بودن ؟
آرش : چرا یهو به همچین موضوعی فکر کردی ؟
آیدا با ترس منو نگاه کرد و منم اونو آرزو میکردم که به نه بسنده کنه ولی ...
آرش : آره همه دوستام به جز یکی دو تا پلیسن .
با این حرفش مثل اینکه آب یخ روم ریخته باشن نگاش کردم .
۴۹.۰k
۲۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.