مادربزرگ تعریف میکرد

مادربزرگ تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌سنگ می خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیرد.
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛
با سکه‌ها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مان بیاید.
هر روز سر می زدیم به پست‌خانه،
به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه،
مگر که برسد. «انتظار» معنا داشت.
دقایق «سرشار» بود.
هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید.
زمانش برسد.
جا بیفتد.
قوام بیاید…
"انتظار" قدردانمان ساخته بود .

صبوری را از یاد نبریم . . .
.
دیدگاه ها (۴)

.‌ ‌همیشه در حد یک سلام و احوال پرسی بود... حداقل برای من. ی...

.مگر میشود زن باشی و دلت صدایِ خش دارِ مردانه ی مختصِ خودت ر...

کامجویان را ز ناکامی کشیدن چاره نیست،بر زمستان صبر باید طالب...

روز و شب هی کوچه ام را آب و جارو می کنم او نمی آید ولی من با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط