« چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
« چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ... چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ... ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ... اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
از اون روزا سال ها می گذره...
حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچوقت موفق نشه..
#تا اینجا خودتون پند و اندرزشو تجزیه تحلیل کنید واسه خودتون چون واس آینده اتون بدرد میخوره
#فان موضوع
سالها بعد از مادربزرگ خواستم روال هدیه دادنشو ادامه بدم
اوایل خونه خواهر و برادرام یا فامیل که میرفتم وقتی بچه هاشونو میدیدم بهشون میگفتم..
« چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن » اونا هم به حرفم گوش میکردن چشماشونو میبستن منم یا شوکلات یا پول میزاشتم کف دستشون اینطور خواستم اولش دون بپاشم تا هرسری منتظر من و هدیه هام بمونن وقتی اوضاع ردیف شد 😊 اونا که چشم میبستن و باز میکردن با یک لیوان آب یا پارچ آب روبرو می شدن یا میزاشتم چشم بسته بمونن و رد میشدم 😌
توصیه میکنم سنت آبا و اجدادیتونو فراموش نکنید .. ممنون
این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ... چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ... ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ... اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
از اون روزا سال ها می گذره...
حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچوقت موفق نشه..
#تا اینجا خودتون پند و اندرزشو تجزیه تحلیل کنید واسه خودتون چون واس آینده اتون بدرد میخوره
#فان موضوع
سالها بعد از مادربزرگ خواستم روال هدیه دادنشو ادامه بدم
اوایل خونه خواهر و برادرام یا فامیل که میرفتم وقتی بچه هاشونو میدیدم بهشون میگفتم..
« چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن » اونا هم به حرفم گوش میکردن چشماشونو میبستن منم یا شوکلات یا پول میزاشتم کف دستشون اینطور خواستم اولش دون بپاشم تا هرسری منتظر من و هدیه هام بمونن وقتی اوضاع ردیف شد 😊 اونا که چشم میبستن و باز میکردن با یک لیوان آب یا پارچ آب روبرو می شدن یا میزاشتم چشم بسته بمونن و رد میشدم 😌
توصیه میکنم سنت آبا و اجدادیتونو فراموش نکنید .. ممنون
۴.۸k
۲۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.